Wednesday, September 26, 2007

همه می پرسند ; چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

با تشکر از علــی


پدران ما پیش از تاریخ , و تاریخ ایران

پدران ما پیش از تاریخ

غارنشينان

‌هزاران سال پيش ازين، در سرزميني که جايگاه ماست هيچ نشاني از شهر و ده و آبادي نبود. هيچ خانه اي در اين سرزمين ديده نمي شد. کوهها سر به آسمان کشيده بود و در دامنه آنها و کنار درياهاي شمال و جنوب و درياچه بزرگ مرکزي، يعني آنجا که اکنون نمکزار خشک لوت است، بيشه هاي انبوه وجود داشت. در ميان اين بيشه ها تک تک مردماني زندگي ميکردند.

اين مردمان شبها که هوا سرد ميشد و هنگامي که برف و باران و طوفان بود به غارها، يا سوراخهاي بزرگي که خودشان در ميان سنگها کنده بودند پناه ميبردند. خوراکشان ميوه درختان خودرو و دانه ها و ريشه هاي خوردني گياهها بود. بجز آن، در کوه و دشت جانوران را شکار ميکردند و درکنار درياها و رودخانه ها ماهي ميگرفتند و از گوشت آنها گرسنگي خود را فرو مي نشاندند.

براي شکار جانوران سنگهاي نوک تيز و گاهي استخوانهاي سخت و درشت را بکار ميبردند. گاهي هم شاخه هاي ستبر درختان را بر سر جانور ميکوفتند. تن خود را يا با پوست جانوران مي پوشاندند يا با برگ درختان.

اين مردمان هنوز نميدانستند که دانه گياهها را مي توان کاشت تا از هردانه چندين دانه ديگر بدست بيايد. خانه هم نداشتند. پس لازم نبود که يک جا بمانند. هرخانواده اي در جستجوي خوردني سرگردان مي گشت. چون روزگاري گذشت افروختن آتش را آموختند و اين پيشرفت بسيار بزرگي بود. هيچ نميدانيم که اين مردمان چه انديشه هائي در سرداشتند؟ با چه زباني گفتگو ميکردند؟ چه آپيني داشتند؟ اين قدر هست که مردگان خود را دفن ميکردند و اين خود نشانه عقيده و ديني است. از اينکه گورهاي اين مردمان پهلوي هم است مي توان دريافت که دسته ها کوچکي باهم زندگي ميکرده اند.

کشاورزان

اين زندگي براي مردمان نخستين بسيار سخت بود. چند هزار سال چنين بسر بردند. کم کم در پي آن برآمدند که زندگي خود را بهتر کنند. نشانه هاي اين پيشرفت از هشت هزار سال پيش آشکار شد. درغارها داس هائي از زيرخاک بيرون آمده که تيغه آنها از سنگ است و پيداست که با اين داس گياههاي دانه دار را درو ميکرده اند. هنوز کشت گياه را نياموخته بودند؛ اما دريافته بودند که بعضي از گياهها و گوشت بعضي از جانوران خوردني تر است. استخوانهائي که پهلوي اين ابزارهاي سنگي بدست آمده بيشتر استخوان گوسفند و بز و خوک است. اما در اين زمان از همه جانوران شايد تنها سگ را دست آموز کرده بودند.

هزار سال ديگر گذشت تا مردمان توانستند گوسفند و گاو و بز و خوک را اهلي کنند. کم کم کاشتن دانه را آموختند. شايد اين پيشرفتها بيشتر به دست زنان انجام ميگرفت. مرد روزها با سنگ و چوب و استخوان دنبال شکار ميرفت و زن در غار و نزديکي هاي آن ميماند تا آتش را افروخته نگهدارد و ميوه و ريشه هاي خوردني درخت و گياه را فراهم کند. يک روز زنان دريافتند که دانه هائي که از دستشان مي افتد پس از چندي جوانه ميزند و از زمين ميرويد. پس مشتي دانه در جاي مناسب ريختند تا برويد و اين آغاز کشاورزي بود. در غارهائي که درکوهستانهاي مغرب ايران است پهلوي استخوان مردم غارنشين دانه هاي جو و گندم يافته شده و پيداست که اين دانه ها را مي کاشته اند. داس هاي سنگي که براي دروکردن اين کشتزارهاي کوچک بکار ميرفت درهمان غارها بدست آمده است.

زنان از گل رس که در کنار جويبارها ته نشين شده بود با دست ظرفهاي گلي درشت و ناهمواري مي ساختند و آنها را روي آتش مي گذاشتند تا خشک و سخت بشود. دود روي اين ظرف ها را مثل لعاب سياهي مي پوشانيد.

زن به سبب اين کارها که برعهده داشت درآن دوره نخستين زندگي بشر، شأن و مقام بيشتري يافته بود. فرمانرواي خانواده زن بود. اين مردمان به خدايان بسيار اعتقاد داشتند که پيکر آنها را از گل رس پخته به شکل انسان مي ساختند. همه اين پيکرهاي خدايان که بدست آمده به شکل زن ساخته شده است.

ده نشينان

کم کم بارندگي در اين سرزمين کم شد و آب درياچه مرکزي فرونشست. درکناره هاي اين درياچه از سيل ها و رودخانه ها خاک هاي حاصلخيزي ته نشين شده بود که روي آنها سبزه و گياه و درختان بسيار روئيد. جانوراني که در کوهستان بسر ميبردند براي چرا کردن به اين چمنزارها آمدند و مردماني که از شکار زندگي ميکردند در پي آنها از کوه سرازير شدند و در دشت ماندند.

اينجا ديگر غار نبود تا از سرما و گرما به آن پناه ببرند. ناچار پناهگاهي از شاخ و برگ درختان ساختند. هنوز خانه نداشتند. چندي که گذشت ديوارهاي از گل برپا کردند که ظاف آنها را با شاخه و علف مي پوشاندند. سپس کار کشاورزي که در کوهستان آغاز شده بود در دشت پيشرفت کرد. شايد کشاورزي را نخستين مردماني که در ايران زندگي ميکردند به ديگران آموخته باشند. از کشاورزي خوراک انسان فراهم ميشد. پس کم کم شماره مردمان بيشتر شد و دسته هائي از ايشان گرد هم آمدند و خانه هاي گلي خود را پهلوي هم بپا کردند. از اين خانه ها دهکده درست شد.

اهل اين دهکده ها از شکار و زراعت معاش خود را فراهم مي کردند. بعد اهلي کردن جانوران را هم آموختند. کهنه ترين نمونه اين دهکده هاي نخستين را در تپه سيالک نزديک کاشان از زير خاک بيرون آورده اند. در هرخانه تنوري بود که هم گوشت شکار و خوردني هاي ديگر را درآن مي پختند و هم ظرفهائي را که از گل رس با دست درست مي کردند در اين تنورها آتش ميدادند تا سخت محکم بشود. به جاي ظرف هاي دود زده سياه که غارنشينان مي ساختند اين مردم ده نشين ظرفهاي گل خام را در تنور مي گذاشتند و به اين سبب روي اين ظرفها لعاب سرخي دارد که براثر آتش لکه هاي سياهي روي آنها پيداست. رويه اين ظرف ها را با خط هاي قائم و افقي نقاشي مي کردند.

اين زندگي دهقاني از هفت هزار سال پيش آغاز شد و پس از هزار سال به کمال ترقي رسيد. در پايان اين دوره بود که پيشرفت بزرگي در زندگي بشر روي داد. تا اين زمان ابزاري که مردم براي شکار و پاره کردن گوشت جانوران و شکستن شاخه ها و کندن ربشه گياهها داشتند از سنگ بود. کم‌کم آموخته بودند که سنگها را به هم بسايند و صاف و تيز کنند. اما اين ابزارها هنوز خوب بکار نمي آمد. کار تازه اي که مردم در آخر اين زمان آموختند گداختن فلزات بود. سنگهاي فلز را در کوره مي گذاشتند تا براثر گرمي آتش فلز آن به گدازد و از سنگ جدا بشود. آنگاه با اين فلز ابزار و اسباب هاي لازم را مي ساختند. اول مس را که آسانتر و زودتر ميتوان گداخت بدست آوردند. سپس آنرا با فلز ديگري که روي يا قلع خوانده ميشود آميختند و برنج يا مفرغ درست کردند که سخت تر از مس است. روزگار درازي همه ابزارهائي را که لازم داشتند با مفرغ مي ساختند. بعد نقره و طلا را هم پيدا کردند. سرانجام توانستند آهن را هم از سنگ جدا کنند. اين فلز که از همه فلزهاي ديگر محکم تر است براي ساختن شمشير و چيزهاي برنده بسيار سودمند بود.

دوران پيش از تاريخ
مردماني که در اين دوره ها زندگي ميکردند با همه پيشرفت ها هنوز خط نداشتند. يعني نمي توانستند آنچه را مي گويند و مي انديشند بنويسند. به اين سبب نشاني از ايشان براي آيندگان نماند تا امروز از روي آن بتوانيم به وضع زندگي و حوادثي که بر سرشان آمده است پي ببريم. تاريخ که سرگذشت خانواده هاي بشر است از وقتي آغاز مي شود که انسان توانسته است داستان زندگي خود را بنويسد. پس اين دوران بسيار دراز که در طي آن پدران ديرين ما به کندي و آرامي و رنج بسيار شيوه زندگي را آموختند و کامل کردند و به فرزندان خود سپردند تاريخي ندارد. از اين رو آنرا «دوران پيش از تاريخ» مي خوانيم.

آگاهي ما از اين روزگار بسيار کم است و آنرا هم از روي آثاري که در قبرها و طبقات زيرزمين از اين مردمان مانده است بدست آورديم.

تمدن هاي نخستين
رواج کشاورزي مردمان را برآن داشت که در جستجوي زمين هاي مناسبي برآيند. از جمله اين زمين ها خاکي بود که تازه از گل و لاي رودهاي دجله و فرات در بالاي خليج فارس فراهم شده بود و براي زراعت بسيار مناسب بود. مردمي از کوه و دشت ايران به آنجا رفتند و دهکده هائي ساختند. کم کم جمعيت درآن سرزمين فراوان شد.

نزديک به شش هزار سال پيش قوم ديگري به آن ناحيه آباد رسيد. اين قوم را سومري مي خوانند. شايد اين مردم نو رسيده از راه قفقاز و شمال غربي ايران آمده بودند.

سومريان-در کنار خليج فارس و قسمت پائين سرزميني که ميان دو رود دجله و فرات است. سومريان شهرهائي ساختند و دولتي تشکيل دادند. اين قوم نخستين بار براي نوشتن نشانه هائي اختراع کردند که مانند ميخ هاي افتاده و ايستاده است. به اين سبب آنرا "خط ميخي" مي خوانيم. با اين خط روي لوحه هاي گلي مي نوشتند و آن لوحه ها را مي پختند تا ديرتر بشکند. از اين گونه نوشته ها به خط و زبان سومري بسيار مانده است که آنها را در همين سال هاي آخرين از زير خاک بيرون آورده و خوانده اند. از روي آنها مي توانيم وضع زندگي و تاريخ و سرگذشت اين قوم را که قرن ها درآن ناحيه زندگي مي کردند دريابيم.

سومريان با اين شيوه کتاب هائي مي نوشتند و ادبيات و دانش خود را بر آنها ثبت ميکردند و به فرزندان خود مي آموختند. دستگاه اداري منظم داشتند. مدرسه ها تأسيس کرده بودند. پيکر خدايان خود و مردان و زنان بزرگ را از سنگ مي تراشيدند يا با گل پخته درست مي کردند. ده ها هزار لوحه که شامل اطلاعات درست و دقيق از وضع زندگي اين قوم است يافته شده که در موزه هاي بزرگ دنيا نگهداري مي شود. وضع قانون از کارهاي مهم سومريان است.

اکديان- در شمال سرزميني که جايگاه سومريان بود، يعني درآن حدود که امروز شهر بغداد واقع است، قوم ديگري زندگي مي کرد که ايشان را اکدي مي خوانند. اين مردمان که از نژاد سامي بودند نزديک به پنجهزار سال پيش بر سومريان دست يافتند و پادشاه ايشان که "سرگن" نام داشت کشوري برپا کرد که از حدود کرمانشاه تا شام و کناره هاي درياي روم وسعت داشت.

دوره رونق اکديان سيصد سال کشيد. سپس باز سومريان قدرت يافتند و پادشاه بزرگي بنام "گودآ" شهر کاکاش را پايتخت کرد.

در آن دوره باز به جاي زبان سامي که اکديان بکار مي بردند زبان سومري رسمي شد و در نوشته ها بکار رفت.

عيلامیان يا انشان- در همين زمان، يعني نزديک پنج هزار سال پيش ازين، قومي که درست نژادشان را نمي دانيم در خوزستان امروز و دامنه کوههاي بختياري دولتي تأسيس کردند که دولت عيلام خوانده مي شود. پايتخت اين کشور شهر شوش بود و اهواز نيز از شهرهاي مهم اين دولت شمرده ميشد. دولت عيلام پيوسته با دولتهاي سومر و اکد در جنگ بود. چندي سومريان برآن تسلط يافتند. سپس پادشاهي"ريم سين" نام در عيلام به سلطنت رسيد که دولت واحد سومر و اکد را منقرض کرد و از آن پس ديگر سومريان و اکديان استقلالي نيافتند و با ملت هاي سامي که در ميانه رودهاي دجله و فرات زيست مي کردند آميختند و در آنها حل شدند.

اما دولت عيلام تاريخ مفصلي دارد و در طي آن بارها با دولت هاي آشور و کلده که جانشين سومريان و اکديان بودند زدو خورد کرده و گاهي فاتح و گاهي مغلوب شده و سرانجام در سال 1266 پيش از هجرت يعني بعد از دو هزار سال به دست پادشاه آشور برافتاده است.

کشور عيلام ولايت هاي جنوب غربي ايران، يعني خوزستان و لرستان و مغرب فارس را تا بوشهر شامل بوده است.

عيلاميان خط ميخي را از سومريان آموختند. اما براي نوشتن زبان خود در علامت هاي آن تغييراتي دادند چنانکه اغلب يک علامت در اين دو زبان نشانه صورت هاي مختلف است.

بابلیان - در همين روزگاري که دولت عيلام يا انشان سوسونکا، در مغرب ايران برپا شده بود مردمان سامي نژاد که از شبه جزيره عربستان آمده بودند به کناره رودهاي دجله و فرات رسيدند و در آنجا ساکن شدند و کم‌کم دولتي بزرگ برپا کردند که نزديک دو هزار سال دوام يافت. اين مردم را به مناسبت نام شهري که بعدها پايتخت دولت نيرومند ايشان شد بابلي مي خوانند. بابل يکي از شهرهاي قديم سومر بود.

مردم سامي نژاد ابتدا به کشورهاي سومر و آکد آمدند و چندي زير فرمان آنها زيست کردند. سپس کم‌کم برآنها چيره شدند و سلسله هائي از پادشاهان پديد آوردند.

بابليان تمدن وسيعي داشتند. خط ميخي را از سومريان آموختند و نوشته هاي فراوان در باره امور تاريخي و ديني و ادبي و دانش هاي گوناگون از ايشان مانده است.

آشوریان- آشوريان نيز يکي از اقوام سامي نژاد بودند که نخست در بابل و زير فرمان پادشاهان آن کشور مي زيستند، کم‌کم به آبادي هاي قسمت وسط رود دجله و کوهستان هاي نزديک آنجا رفتند و مدتي از پادشاهان بابل فرمانبري مي کردند. سپس خود دولتي تشکيل دادند که مرکز آن ابتدا شهر آشور بود و بعد شهر کالاه يا کلاخ و سرانجام شهر نينوا را پايتخت قرار دادند. آشوريان قومي سنگدل و غارتگر بودند و پيوسته به آباديهاي پيرامون خود مي تاختند و آنها را غارت مي کردند و مردان و زنان را مي کشتند و به اسيري مي بردند. در نوشته هائي که روي سنگ و لوح هاي گلي از ايشان مانده است هميشه شاهان آشور داستان خونريزي ها و کشتارهاي خود را نوشته و از اين ستمکاري ها به خود باليده اند. دولت بابل را منقرض کردند و دولت عيلام هم به دست ايشان از ميان رفت.

اما بعضي از پادشاهان آشور به دانش دلبستگي داشتند و آثار علمي و ادبي بابليان را جمع مي کردند و از آنها رونوشت ترتيب مي دادند. آشورباني پال پادشاه ستمکار آشور کتابخانه بزرگي از لوحه هاي گلي درست کرده بود که بدست آمده و اکنون در موه معروف لندن است.

دولت ستمگر آشور سرانجام، بيست و هفت قرن پيش از اين، به دست اقوام ايراني برچيده شد و ديگر جز نامي از آن در تاريخ جهان نماند.

کاسيان-نزديک چهار هزارو پانصد سال پيش اقوامي که هم نژاد ما بودند از شمال آمدند و در سرزمين ايران ساکن شدند. اين مردمان که پرورش اسب را خوب مي دانستند و سواران ماهري بودند در قسمت مرکز و مغرب ايران جاي داشتند و بيشتر مرکزشان کوههاي لرستان بود که از آنجا اغلب به کشورهاي آن سوي کوهها يعني آشور و عيلام مي تاختند. همدان هم يکي از مراکز ايشان بود و بنام آن قوم "اکسايه" يا به زبان آشوري کرکسي، يعني شهر کاسي ها خوانده مي شد. نام شهرهاي قزوين و کاشان و کوه کرکس هم شايد از اين قوم به يادگار مانده باشد.

کاسي ها در سي وهشت قرن پيش ازين بر سرزمين بابل مسلط شدند و سلسله شاهان ايشان نزديک شش قرن بر آن سرزمين فرمانروائي کرد. اما گمان ميرود که شماره ايشان بسيار نبوده است و تنها کارهاي فرمانروائي را در دست داشته اند. از اين رو کم‌کم اين قوم با مردم بومي بين النهرين آميختند و زبان ايشان را آموختند و بکار بردند و تنها بعضي از کلمات زبان اصلي کاسي ها و بعضي از عقايد ديني ايشان در زبان و فرهنگ بابلي به جا ماند که در کتيبه هاي بابلي و آشوري ديده ميشود. سلسله شاهان بابل که از طايفه کاسي بود به دست فرمانروايان عيلام در سي و دو قرن پيش منقرض شد.

وضع جهان پيش از آنکه دولتهاي ايراني برپا شود
لوديه- در سرزميني که اکنون کشور ترکيه خوانده مي شود اقوامي مرکب از نژادهاي اصلي آن ناحيه و نژادهاي تازه اي که از جاهاي ديگر آمده بودند دولتي تشکيل داده بودند که مرکز آن شهر سارد بود. اين کشور تمدن عالي ثروت فراوان داشت و تجمل و گنج هاي پادشاهان آن معروف بود.

بني اسرائيل- قوم کوچکي بودند که در فلسطين يعني سرزميني که در جنوب غربي دولت آشور بود سکونت داشتند. بني اسرائيل از نژاد سامي بودند و مرکز ايشان شهر اورشليم بود. پادشاهان آشور و بابل چندين بار بر ايشان تاختند و طايفه هاي بني اسرائيل يا يهود را به اسيري آوردند و بعضي از ايشان را به سرزمين ماد فرستادند و سرانجام پرستشگاه بزرگ پهود را در اورشليم ويران ساختند و همه يهوديان را اسير کرده به بابل آوردند.

يونان‌- در انتهاي شبه جزيره بالکان در اروپا، سرزميني کوهستاني بود که جزيره هاي کوچکي در پيرامون آن از دريا سرکشيده بود. در ميان دره هاي تنگ اين سرزمين باغ هاي زيتون و تاک بود و مردماني که نژاد و زبانشان با ايرانيان بسيار نزديک بود در آنجا ساکن شده بودند و قسمتي از ايشان نيز به کناره هاي آسياي صغير يعني ترکيه امروز آمده اجتماعات کوچکي فراهم کرده بودند.

يونانيان مردمي زيرک و هنرمند بودند. درساختن ظرف هاي سفالي با نقش هاي زيبا و ساختن پيکر انساني از سنگ و همچنين درپارچه بافي استادي بسيار داشتند. روغن زيتون و عسل را به مردم کشورهاي ديگر مي فروختند و اين بازرگاني، ايشان را ثروتمند کرده بود. ورزش و بازي هاي پهلواني را هم دوست مي داشتند و ميدان هاي بزرگ و زيبا براي اين بازي ها و جمع شدن تماشاگران مي ساختند.

ذوق شعر و نمايش نيز داشتند. معلمان خوبي ميان ايشان پيدا شد و آموزشگاهها برپا کردند که به جوانان در آنجا ادبيات و فلسفه و دانش هاي گوناگون مي آموختند. در يونان يک دولت نبود. هر شهري دستگاه دولتي جداگانه داشت. دو شهر بزرگ آتن و اسپارت از همه معروفتر بود. در آتن دانش و هنر پيشرفت بسيار کرده بود. اما مردم شهر اسپارت که رقيب آتن بود، بيشتر به جنگجوئي و پهلواني مي پرداختند.

فنيقيه- در کناره درياي روم، آنجا که اکنون کشور لبنان است، قومي از نژاد سامي زيست مي کردند. اين مردم که جايگاهشان لب دريا بود در دريانوردي استاد بودند. کشتي هاي بزرگ خوب ساخته بودند و کالاهاي خود و کشورهاي مشرق را از راه دريا به آبادي هاي مشرق و شمال افريقا و جنوب اروپا و جاهاي دورتر مانند هندوستان و چين مي بردند و از آنجاها چيزهاي سودمند و گرانبها مي خريدند و در کشورهاي نزديک خود مي فروختند.

دريانوردي و بازرگاني براي ايشان سود بسيار بار آورده بود. خود ايشان هم ظرف هاي ظريف و زيبا مي ساختند و پارچه هاي خوب مي بافتند که همه جا خريدار داشت. دو شهر بزرگ بازرگاني در اين کشور بود: يکي صور و ديگري صيدا.

مصر- رود بزرگ نيل در افريقا جاري است و به درياي روم مي ريزد. درکناره هاي اين رود زمين هاي پر برکت و حاصلخيزي هست که انواع درختان و گياهها درآن به بار مي آيد. از زمان هاي بسيار قديم مردماني درآنجا ساکن شدند و به کشاورزي وفراهم کردن وسايل زندگي پرداختند. آنگاه براي آنکه در کارها و روابط ميان خودشان نظمي باشد يکي را بر خود فرمانروا کردند و او را فرعون خواندند فرعون نزد ايشان به معني شاه بود.

اين فرعون ها براي خود دستگاهي برپا کردند و کاخها ساختند و فرمانبراني براي انجام دادن کارهائي که برعهده داشتند به خدمت گماشتند. چون وقت ايشان در بدست آوردن خوراک و پوشاک خود کار کنند، قرار گذاشتند که هرکس سهمي از درآمد خود را به ايشان بدهد و اين آغاز وضع ماليات بود.

فرعون ها درکاخ هاي بزرگ و با شکوه زندگي مي کردند. کم‌کم مردماني را به مزدوري گرفتند تا با طوايف همسايه جنگ کنند و مال آنها را بگيرند و خودشان را اسير کنند. اين اسيران را بکارهاي دشوار وامي داشتند. خانه ها و کاخ ها بدست اين بيچارگان ساخته ميشد و آنها را به ضرب تازيانه مجبور ميکردند که اين کارها را انجام بدهند.

مردم مصر گمان ميکردند که پس از مردن باز زنده خواهند شد و در دنياي مردگان هم به همين چيزها که در زندگي هست نياز خواهند داشت. به اين سبب فرعون ها مقبره هاي بسيار بزرگ براي خود مي ساختند و پس از مرگشان خوردني و آشاميدني و لوازم زندگي را با آنها در گور مي گذاشتند. نعش مردگان را هم موميائي ميکردند يعني با مواد مخصوصي مي اندودند تا تباه نشود. موميائي بعضي از پادشاهان قديم مصر که در مقبره هاي بزرگ ايشان يافته شده هنوز باقي است.

مصريان براي نوشتن مطالب خود يک نوع خطي اختراع کردند که «خط مقدس» يا هيروگليف خوانده مي شد. نخست اين خط تصويري بود يعني هرچيز را که ميخواستند بنويسند، شکل آنرا مي کشیدند. فنيقي ها اين خط را از ايشان آموختند و اصلاح و تکميل کردند و به يونانيان و ديگران ياد دادند. مبناي بسياري از خط هاي گوناگون که در دنياي امروز معمول است همين خط قديم مصريان است.
--------------------------------

هخامنشیان

قوم پارس که با اقوام ديگر ايراني به ايران آمده بودند در استان فارس و انشان که قسمتي از کشور پيشين عيلام بود اقامت جستند. اين قوم شامل چند خانواده بود که يکي از آنها خانواده پاسارگادي بود. نخست اين خانواده ها از هم جدا مي زيستند تا آنکه مردي "هخامنش" نام از بزرگان پاسارگاد، همه قبيله هاي پارسي را زير يک فرمان درآورد. پسر هخامنش بنام "چيش پش" ولايت انشان را از عيلام گرفت و به کشور خود پيوست. پس از او کشور پارس ميان دو پسرش تقسيم شد. پارس به "آريارمنه" رسيد و انشان به کوروش. پسر کوروش کمبوجيه فرمانرواي انشان بود که از «ايختو ويگو» شاه ماد اطاعت ميکرد و دختر او را گرفت و پسري از او متولد شد که به نام نياي خود کوروش نام يافت و اوست که شاهنشاهي هخامنشي را تأسيس کرد.

کورش

کودکي کوروش

کودکي کوروش داستاني دارد. نوشته اند که «ايختو ويگو» شاهنشاه ماد، شبي درخواب ديد که از شکم دخترش "ماندانا" تاکي روئيد که شاخ و برگ آن سراسر کشور را فرا گرفت. از خوابگزاران پرسيد که تعبير اين خواب چيست؟ گفتند دخترت پسري مي زايد که سراسر آسيا را خواهد گرفت. شاه نخواست دختر خود را به يکي از بزرگان ماد بدهد تا او يا فرزندش در انديشه شاهي باشند. پس او را به "کمبوجیه" داد که از بزرگان پارس و فرمانرواي انشان بود و او زن را به شهر خود برد.

چندي که گذشت، ايختو ويگو دختر را نزد خود آورد و چون از او پسري به جهان آمد شاه او را به وزير خود سپرد تا بکشد. وزير کودک را براي اجراي فرمان شاه به شباني سپرد و چون پسر شبان در همان روزها مرده بود او کوروش را به فرزندي پذيرفت و بزرگ کرد.

چون کوروش دوازده ساله شد دربازي با وزيرزادگان چنان فرمانروائي نشان داد که ايشان رنجيدند و شکايت به شاه رسيد. شاه آن پسر را که گمان مي بردند شبان زاده است نزد خود خواند و پس از پرسش و گفتگو دريافت که نواده اوست و از مرگ رهائي يافته است. شاه شادي کرد. اما پس از چندي او را با مادرش به پارس فرستاد تا از دستگاه شاهي دور باشد.

کوروش شاه پارس

کوروش در شهر خود سواري و تيراندازي آموخت تا بزرگ شد و چون به فرمانروائي رسيد همه طايفه هاي پارس را باهم پيوست و انشان و پارس را يکباره زيرفرمان درآورد. آنگاه از پارسيان سپاهي ساخت و به جنگ پادشاه ماد رفت تاهمه ايرانيان را يکي کند و از هم نژادان خود ملتي يگانه و بزرگ بسازد.

جنگ با ماد

ايخ تو ويگو شاه کارداني نبود و مردم ماد هم از او خرسند نبودند. به اين سبب چون کوروش به دعوي شاهي برخاست سرداران و سپاهيان ماد نيز از شاه خود روي برتافتند و به او پيوستند. کوروش پيروز شد و ايخ توويگو را محبوس کرد. هگمتانه پايتخت ماد به تصرف کوروش درآمد و شاه جوان پارسي گنج هاي زر و سيم درآنجا يافت. تسخير شهر هگمتانه يا همدان و انقراض شاهنشاهي ماد هزارو صدو هفتاد و يکسال پيش از هجرت پيغمبر اسلام بود.

تسخير لوديه

چون ماد و پارس يکي شد و سراسر کشور ايران زير فرمان کوروش درآمد سه کشور بزرگ آن روزگار يعني لوديه و بابل و مصر به هراس افتادند و در برابر شاه ايران باهم دست يکي کردند. لوديه دراين زمان کشوري ثروتمند بود و پادشاه آن که "کرزوس" نام داشت کشور خود را آباد ساخته و گنج ها فراهم کرده بود که در افسانه ها آورده اند. کرزوس که از نيرومندي شاه ايران هراسناک شده بود به مرزهاي کشور شاه ايران تاخت. کوروش به جنگ با او شتافت و شاه لوديه را شکست داد و پايتخت او را که شهر سارد بود تسخير کرد.

درس جوانمردي

کرزوس از نوميدي مي خواست خود و خانواده اش را در آتش بسوزاند زيرا که درآن زمان هرگاه شاهي شکست مي خورد و اسير ميشد به سخت ترين شکنجه جان مي سپرد و همه خانواده اش هم کشته مي شدند. اما شاهنشاه ايران او را بخشود و مهرباني ها کرد و هميشه با احترام در دربار خود نگاهش داشت.

اين بزرگواري و مردانگي در تاريخ جهان تا آنگاه بي مانند بود. کوروش با اين جوانمردي به همه جهانيان درس و سرمشقي داد که هرگز فراموش شدني نيست از آن زمان همه دانستند که ايراني دلير، جوانمرد و بزرگوار است.

قصه ني زن

درآسياي صغير، يعني آنجا که اکنون کشور ترکيه است شهرهاي کوچکي بود که يونانيان ساخته بودند و خود آنها را اداره مي کردند.کوروش هنگامي که به جنگ پادشاه لوديه مي رفت به اين شهرها پيغام فرستاد که فرمان او را بپذيرند و با او همکاري کنند. اما فرمانروايان اين شهرها پيشنهاد کوروش را رد کردند.

چون کشور لوديه مسخر شد، مردم شهرهاي يوناني آسياي صغير بيمناک شدند و کساني نزد شاهنشاه ايران فرستادند تا با او از درآشتي درآيند. کوروش اين قصه را در پاسخ ايشان گفت:

ني زني به کنار دريا رفت و با خود انديشه کرد که بي گمان ماهيان دريا از آواز ني من به رقص خواهند آمد. چندي نشست و ني زد. اما هيچ ماهي پيش نيامد و نرقصيد. پس دامي برداشت و به دريا انداخت و ماهي بسيار گرفت. چون دام را به خشکي کشيد، ماهيان به جست و خيز درآمدند. ني زن گفت: اکنون ديگر بيهوده مي رقصيد. آنگاه که ني زدم مي بايست به رقص آمده باشيد تا کار به اينجا نکشد.

سپس کوروش همه اين شهر ها را تسخير کرد و زير فرمان شاهنشاهي ايران درآورد و بر هر شهري فرمانروائي از جانب خود گماشت تا آسايش مردمان را فراهم کند.

گرفتن بابل

بابل و مصر براي برانداختن شاه پارس با لوديه همدست شده بودند. اما کوروش پس از آنکه پايتخت لوديه يعني شهر سارد را گرفت و شاه آن کشور را در خدمت خود نگهداشت به مشرق رو کرد و تا رود سيحون پيش رفت و ولايت هاي شرقي ايران همه را زير فرمان درآورد. در کنار رود سيحون شهري هم برپا کرد.

آنگاه به سوي بابل تاخت که برج و با روي سخت و محکم داشت و گرفتن آن دشوار مي نمود. در بهار سال 1160 پيش از هجرت سپاه ايران از رود دجله گذشت و سپاهيان پادشاه بابل را شکست داد. شاه و لشکريان بابل به حصارهاي شهر پناه بردند. کوروش فرمان داد تا راه رود فرات را که از شهر مي گذشت برگرداندند و از آنجا به شهر درآمد.

در شهر کسي پايداري نکرد و ايرانيان هيچ به کشتار و غارت دست نزدند پادشاه بابل که چاره اي نداشت از در فرمانبري درآمد. شاهنشاه ايران، راست به کاخ شاه بابل رفت. مردمان همه آسوده و شادمان شدند. بابليان در اين زمان خدائي را که به زبان ايشان "مردوک" ناميده ميشد مي پرستيدند. کوروش دين ايشان را محترم شمرد و در پرستشگاه مردوک تاجگذاري کرد.

درباره اين حادثه نوشته اي از کوروش پيدا شده که آنرا براي مردم بابل و به زبان ايشان پس از گرفتن آن شهر نوشته است و ترجمه خلاصه آن چنين است:

«چون مردمان از دين برگشتند مردوک خشمگين شد و به همه کشورهاي جهان نگريست تا فرمانروائي دادگر بيابد. پس کوروش را نام برد که شاه انشان بود و او را خواند تا بر همه جهان فرمانروا شود و همه قبيله ها و کشورها پيش پاي او خم شوند. کوروش با همه کساني که فرمان او را پذيرفته بودند به دادگري رفتار کرد. آنگاه مردوک که نگهدار بندگان خويش است نيکو کاري ها و بزرگواري هاي کوروش را پاداش داد و به او فرمود که به شهر بابل بتازد و او را در راه بابل مانند دوستي همراهي کرد. او را به شهر درآورد و بابل را از بلا رهانيد...»

«همه مردم شهر بابل و سراسر کشور سومر و اکد چه شاه و چه فرمانروا پيش او زانوزدند و پايش را بوسيدند و از شاهي او شادماني کردند و سپاس او را به جاي آوردند که ايشان را از مرگ به زندگاني رسانيد و رنج و بلا را از ايشان دور کرد. همه نام او را پرستيدند.»

«منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه راستين، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار حد گيتي، پسر کمبوجيه، نواده کوروش، نبيره چيش پش، از خانواده اي که همواره شاهي کرده اند...»

« چون من دوستانه به بابل درآمدم و تخت فرمانروائي را درکاخ شاهان به شادي و خوشي برپا کردم مردوک همه بابليان را واداشت تا مرا دوست بدارند. سپاهيان بي شمار من به آرامي در سراسر کشور بابل گذشتند و به هيچکس اجازه ندادم که جائي را در کشور سومر و اکد غارت کند بيگاري را منع کردم و کسان را از ويران کردن خانه يکديگر باز داشتم و رنج مردم را پايان دادم. مردوک از نيکوکاري هاي من شاد شد و مرا که کوروش شاهم و پسرم کمبوجيه و سپاهيان مرا برکت داد.»

«همه شاهان جهان باج‌هاي گزاف آوردند و در بابل پاي مرا بوسيدند...» چنانکه در همين نوشته نيز آمده است کوروش فرمان داد تا آنچه را شاهان ستمکار آشور و بابل به غارت از شهرهاي ديگر آورده بودند به جاي نخستين باز گردانند.

پادشاهان آشور پرستشگاه يهوديان را در اورشليم ويران کرده و هرچه از ظرف هاي طلا و نقره و چيزهاي گرانبها درآنجا بود به غارت برده بودند. بخت‌النصر نيز همه يهوديان را به اسيري به بابل آورده بود. کوروش ايشان را آزاد کرد و آنچه را از ايشان ربوده شده بود پس داد و همه را به شهر اورشليم فرستاد تا معبد خود را از نو بسازند.

يهوديان چنان از نيکوکاري هاي کوروش خشنود شدند که او را فرستاده خدا شمردند و در کتاب مقدس ايشان که تورات خوانده مي شود بارها کوروش را به بزرگواري و مهر ستوده اند. پس از آنکه بابل به فرمان کوروش درآمد همه کشورهائي که تابع دولت بابل بودند نيز مطيع شاهنشاه هخامنشي شدند و شام و فلسطين و شهرهاي فنيقيه به شاهنشاهي ايران پيوست.

آنگاه کوروش به ايران بازگشت و به جنگ با مردم وحشي که از شمال به ايران مي تاختند شتافت و گويا در همين پيکارها کشته شد. پيکر بي جان او را به پارس آوردند و در شهر پاسارگاد در دخمه اي که هنوز برجاست دفن کردند. مرگ کوروش در سال 1150 پيش از هجرت بود. در مقبره کوروش که اکنون محل آن مشهد مرغاب خوانده مي شود نوشته ايست به زبان پارسي باستان و به خط ميخي که به فارسي چنين است:

«منم کوروش شاه هخامنشي»

دادگري و مردمي و خوشرفتاري با ملت هاي مغلوب آئيني بود که کوروش به جهان آورد. پيش از او شاهان آشور و بابل و فنيقيه و مصر با زيردستان و اسيران ستمگري مي کردند. شاهنشاهي هخامنشي که به دست کوروش برپا شد سه آزادي به ملت هاي تابع خود بخشيد:

اول آزادي دين- کوروش هر ملتي را آزاد گذاشت که آئين نياکان خود را نگهدارد و به هر شيوه که مي خواهد خدا و مقدسات خود را بپرستد. دستگاه فرمانروائي ايران عقيده ديني هر ملتي را محترم مي شمرد.

دوم آزادي زبان- در دولت هخامنشي، پارسي که زبان رسمي شاهان بود به ملت هاي مغلوب تحميل نمي شد يعني مردم ناچار نبودند که زبان خود را رها کنند و به زبان ديگري بگويند و بنويسند. به اين سبب است که از شاهان هخامنشي کتيبه هائي به چند زبان مانده است.

سوم آزادي کار- تا آن زمان رسم بود که شاهان چون در جنگ گروهي را اسير مي کردند ايشان را به بيگاري يعني کار بي مزد اجباري واميداشتند. همه کاخ هاي شاهان بابل و آشور و مقبره هاي فرعونان مصر بدست اسيراني که زير تازيانه جان مي دادند ساخته شده است.

اما کوروش بيگاري را منع کرد و پس از او شاهان هخامنشي هميشه به کارگران کاخ هاي خود، چه ايراني و چه بيگانه، مزد مي دادند و سندهاي مزد کساني که کاخ تخت جمشيد را ساخته اند در خزانه آن کاخ به دست آمده است.

کمبوجيه
پسر بزرگ کوروش کمبوجيه نام داشت که پس از پدر به تخت شاهي نشست. پسر ديگري هم از کوروش مانده بود به نام "برديه" که درآغاز شاهي کمبوجيه کشته شد. اما مرگ او پنهان ماند.

کمبوجيه به مصر لشکر کشيد و آن کشور را زير فرمان شاهنشاهي ايران در آورد. از اين زمان که 1146 سال پيش از هجرت بود تا پايان دوره هخامنشي مصر از جمله ايالت هاي ايران بود و به دست فرمانروايان ايراني اداره ميشد. کمبوجيه درآغاز همان رفتار پسنديده پدر را پيش گرفت و رسم و آئين مصريان را محترم شمرد و با مردم آن کشور خوشرفتاري کرد. اما پس از چندي بيمار و بدخو شد و مصريان را آزرد. سرانجام شنيد که در ايران مردي خود را برديه خوانده و به شاهي نشسته است کمبوجيه خواست به ايران باز گردد اما در راه از بس خشمگين بود خود را کُشت.

داستان برديه دروغي

سه سال کمبوجيه از پايتخت خود دور بود. مردم برديه را که پيش از مرگ در شمال غربي ايران فرمانروا بود دوست مي داشتند و کسي نمي دانست که او کشته شده است.

مردي گوماته نام از خانواده مادي برخاست و گفت من برديه هستم ايرانيان نخست اين دروغ را باور کردند و او را به شاهي برداشتند. اما گوماته مي ترسيد که مردم او را بشناسند و دروغش آشکار شود. پس همه کساني را که با برديه آشنا بودند يا خود او را مي شناختند کشت. سرانجام همه به تنگ آمدند و راز گوماته آشکار شد.

يکي از مردان خاندان هخامنشي به نام داريوش با شش تن از بزرگان ايران همدست شد و گوماته را کشت و خود به شاهي نشست.

داريوش بزرگ
‌در اين زمان در سراسر کشور پهناور ايران آشوب برخاسته بود و در هرولايتي يکي سر به شورش برداشته خود را شاه مي خواند. داريوش همه سرکشان را گوشمالي داد و کشور را امن کرد.

سپس چون در مصر نيز به سبب بدرفتاري کمبوجيه شورش برپا شده بود به آن کشور رفت و حاکم ايراني را که بر مصريان ستم کرده بود سزا داد. داريوش با مردم مصر مهرباني بسيار کرد و به شيوه ايراني دين و آئين ايشان را محترم داشت و ويراني ها را آبادان کرد. سپس فرمان داد تا از درياي سرخ راهي به درياي روم باز کنند تا کشتي ها بتوانند از آن راه تا کناره هاي هند و ايران بيايند و بازرگاني رواج بيابد.به يادگار باز شدن اين راه نوشته اي به فرمان شاهنشاه ايران بر سنگ کندند که اکنون نيز هست. اين سنگنوشته به زبان پارسي باستان و خط ميخي است و ترجمه فارسي آن چنين است :

«اهورمزدا خداي بزرگ است، که آسمان را آفريد، که اين زمين را آفريد، که مردمان را آفريد، که داريوش را شاه کرد...»

«منم داريوش شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورهاي مردمان گوناگون، شاه اين سرزمين پهناور و دور، پسر ويشتاسب هخامنشي».

داريوش شاه مي گويد: «من پارسي ام، از پارس آمدم و مصر را گرفتم، و فرمان دادم که اين جوي را، از رودي که "پراوه" (نيل) نام دارد و در مصر روانست بکنند، تا دريائي که از پارس مي آيد. پس آن جوي کنده شد، چنان که من فرمودم، و کشتي ها از مصر و از راه اين جوي به پارس رفت، چنان که من مي خواستم». چون داريوش از مصر بازگشت به مشرق ايران رو کرد و ايالت هاي شمالي هندوستان را که از ميان پنجاب و سند بود به شاهنشاهي خود افزود سپس به شمال رفت تا سک ها را سرکوب کند. سک ها اقوامي ايري بودند که در جنوب روسيه کنوني جاي گرفته و در آغاز دوره شاهي مادها به آذربايجان و ولايت هاي شمال غربي تاخته بودند.

سپاه ايران از آسياي صغير گذشت و يونانيان آن ناحيه که تابع ايران بودند پلي از کشتي ها بر روي تنگه بسفور بستند تا لشکريان داريوش از روي آن بگذرند و به اروپا برسند. داريوش ولايت مقدونيه را گرفت و در پي سک ها که از پيش او مي گريختند تا ميانه روسيه امروزي پيش رفت.

پس از چندي شهرهاي يوناني که بعضي مختار و بعضي دست نشانده ايران بودند با هم به کشمکش پرداختند و بعضي از آنها از شاهنشاه ايران ياري خواستند. داريوش به سرداران خود فرمان داد که شورشيان را گوشمالي بدهند و سپاه ايران به جزيره هاي يونان تاخت. در بيشتر جاها سرداران ايراني آرامش را برقرار کردند. اما يک دسته از سپاهيان ايران در محلي به نام "ماراتن" شکست يافتند. داريوش مي خواست لشکر ديگري براي سرکوبي شورشيان يوناني بفرستند. اما در همين زمان درگذشت.

شاهنشاهي ايران در دوره هخامنشي نه همان بسيار پهناورتر از همه دولت هاي پيشين جهان بود، بلکه در اداره کشور نيز ايرانيان نظمي برقرار کردند که برآنچه تا آن زمان معمول بود برتري بسيار داشت. نخستين بار بود که چندين ملت از نژادهاي گوناگون زير فرمان دولت واحدي در مي‌آمدند که مي کوشيد تا همه حقوق ايشان را نگهدارد و آزادي و آسايش همه را تأمين کند.

پهناي کشور

در اين روزگار ايران يگانه شاهنشاهي بزرگ جهان بود و سراسر دنياي متمدن آن روزگار را فرمانبر خود ساخته بود. داريوش در سنگ نبشته بيستون نام کشورهائي را که جزء شاهنشاهي ايران شده بود ياد کرده است که با پارس سي کشور و ولايت مي شود.

سازمان کشوري

در دستگاه اداري هخامنشي مقام اول را شاهنشاه داشت و اين مقام از پدر به پسر ميرسيد.

کشورهائي که به شاهنشاهي ايران پيوسته بودند گاهي همان دستگاه فرمانروائي پيشين را يه دستور شاهنشاه نگهميداشتند و شاهان خودشان برآن کشورها حکومت مي کردند، اما زيردست شاه ايران بودند. به اين سبب شاهان هخامنشي عنوان "شاهنشاه" را اختيار کرده بودند يعني کسي که بر شاهان ديگر فرمانروا و شاه است.

پايتخت

شهري که زادگاه خاندان هخامنشي بود "پاسارگاد" نام داشت و در زمان کوروش همين شهر مرکز و پايتخت شاهنشاهي ايران بود. در زمان داريوش شهر ديگري از فارس که اکنون تخت جمشيد ناميده مي شود پايتخت شد اما اين شهر از استان هاي غربي ايران مانند مصر و حبشه و شام و پونان بسيار دور بود. به اين سبب داريوش و جانشينان او شهر شوش را جايگاه شاهنشاهي خود کردند و درآن شهر بناهاي خوب و زيبا و کاخ هاي بزرگ ساختند. اما آئين تاجگذاري و پذيرفتن فرستادگان کشورهاي گوناگون بيشتر در کاخ هاي تخت جمشيد انجام مي گرفت. شهر همدان هم جايگاه تابستاني شاهان بود و درآنجا نيز کاخ هائي ساخته بودند.

اداره کشور

اما طرز اداره کشور پهناور ايران چنين بود که شاهنشاه براي هر قسمتي فرمانروائي از جانب خود معين مي کرد که شهربان خوانده مي شد و در کارهاي کشوري همه گونه اختيار داشت. اما کارهاي لشکري با سپهسالاري بود که او را نيز شاهنشاه برمي گزيد و مي فرستاد. يک دبير نيز از جانب شاهنشاه به هر استان مأمور ميشد که کارهاي اداري را انجام مي داد و به کار شهربان و سپهسالار نظارت مي کرد. گذشته ازين، دستگاه بازرسي مرتبي وجود داشت که از پايتخت هر ساله براي سرکشي به وضع نواحي کشور مأمور مي شدند و ايشان را «چشم و گوش شاه» مي خواندند.

سازمان سپاه

داريوش از سربازان ورزيده و جنگ ديده لشکري فراهم کرده بود که شماره آن به ده هزار مي رسيد وچون در اين لشکر هميشه جاي خالي را پر ميکردند و از شماره آن هرگز کاسته نمي شد آنرا "جاويدان" خواندند. اين سپاه هميشه آماده بود که تا فرمان برسد بهرجاي کشور که ضرورت داشت برود و با دشمن روبرو شود.

يک لشکر ديگر هم که از چهار هزار سوار و پياده فراهم شده بود نگهباني کاخ و پايتخت شاهنشاهي را برعهده داشت. اما هرگاه جنگي بزرگ پيش مي آمد هريک از استان ها لشکري فراهم مي آورد و به سرداري شهربان يا سپهسالار خود به شاهنشاه مي پيوست و زير فرمان او مي‌جنگيد.

راه

دولت هخامنشي براي آنکه بتواند اين سرزمين پهناور را خوب اداره کند و منظم نگهدارد ناگزير بود که راههاي مناسبي داشته باشد تا به آساني بتواند فرمان ها و دستورهاي شاهنشاه را به همه جا برساند و اگر لازم باشد سپاه را براي فرونشاندن آشوب يا راندن دشمنان خارجي زود بهرجا بفرستد.به اين سبب راههاي فراوان در سراسر کشور ساخته شد. از همه راهها مشهورتر آن بود که از سارد تا شوش و از آنجا تا تخت جمشيد مي رفت و در ازاي آن 2411 کيلومتر بود. راه ديگري از پايتخت مصر به شهر کورش در کنار سيحون مي رفت. در کنار اين راهها همه جا منزلگاههاي خوب ساخته بودند و در هر منزلگاهي اسب هاي آماده داستند تا اگر فرماني از پايتخت يا گزارشي از يک استان فوري باشد تا پيک به منزل رسيد بتواند اسب هاي خسته را بگذارد و با اسب هاي تازه نقش راه خود را در پيش بگيرد.

باج و خراج

تا زمان داريوش باجي که از مردم کشور گرفته مي شد ترتيب درستي نداشت و هر فرمانروائي هرچه مي خواست و مي توانست از مردم مي گرفت. داريوش با دقت فراوان براي هر استاني مبلغي معين کرد که عادلانه بود و پرداختن آن براي کسي دشوار نبود. اين باج هم نقدي و هم جنسي بود. از هر کشوري سالانه مبلغي پول و مقداري از بهترين محصولات آنرا براي شاهنشاه به پايتخت مي آوردند تا براي سپاه و دستگاه اداري خرج کند.

پول

براي داد و ستد به فرمان داريوش پول هائي از طلا سکه زدند که "دريک" يعني زرين خوانده مي شد. اين نخستين بار بود که در ايران پول رايج ميشد. شاهان هخامنشي بازرگانان را تشويق مي کردند که کالاهاي هر کشور را به کشور ديگر ببرند تا هرچه مردم به آن نيازمند هستند در دسترس ايشان گذاشته شود. ساختن راههاي خوب و سکه زدن و بازکردن راه کشتيراني از درياي سرخ به درياي روم براي آسان کردن داد و ستد بازرگاني بود.

خشايار شا
پس از مرگ داريوش پسرش که از دختر کوروش به دنيا آمده بود و خشايارشا نام داشت شاه شد.

خشايارشا نخست به مصر لشکر کشيد و شورشي را که آنجا برخاسته بود فرونشانيد. سپس آشوبي را که در شهر بابل روي داده بود آرام کرد.

در اين هنگام يونانيان نيز شورش کرده سر از فرمان شاهنشاه ايران پيچيده بودند و گذشته از آن به تراکيه تاخته ويراني و کشتار مي کردند. خشايارشا سپاه بزرگي از همه کشورهاي تابع ايران فراهم آورد و با يونانيان بنرد کرد و پس از آنکه شهر آتن را گرفت براي گوشمالي سرکشان يوناني بسياري از پرستشگاه ها و بناهاي آنرا ويران کرد و به ايران برگشت.

اردشير دراز دست
پسر خشايارشا که پس از او به تخت شاهي نشست اردشير نام داشت که يونانيان او را "درازدست" لقب داده بودند. در زمان او باز در مصر شورش برخاست و يونانيان هم با مصريان همدست شدند. اردشير لشکر به مصر کشيد و شورشيان را شکست داد و ايشان ناچار درخواست صلح کردند.

شاهان ديگر
پس از اردشير، هفت شاه ديگر از خاندان هخامنشي به تخت نشستند که از آن جمله داريوش دوم و اردشير دوم و اردشير سوم و سرانجام داريوش سوم بودند. در زمان اين شاهان دستگاه شاهنشاهي هخامنشي کم‌کم ناتوان شد و شاهان به خوشگذراني و تجمل پرداختند و درباريان و زنان در کارها دخالت کردند.

مقدونيه و يونان
مقدونيه ولايتي در شمال شرقي شبه جزيره يونان بود که از جمله استان هاي شاهنشاهي هخامنشي بشمار ميرفت، يونان چنانکه گفته شد به شهرهاي بسيار تقسيم شده بود که هريک در اداره خود مختار بودند و هميشه با يکديگر زد و خورد مي کردند و هر شهري براي آنکه مردم شهر ديگر را شکست بدهد از شاهنشاه ايران ياري مي خواست. در آخر دوره هخامنشي مقدونيه که مردم آن بعضي از شمال آمده و بعضي از شهرهاي يونان به آنجا مهاجرت کرده بودند دولتي نيرومند شد و پادشاه آن ولايت که فيليپوس يا "فيلفوس" نام داشت، شهرهاي يونان را زير دست خود ساخت. پس از او پسر جوانش اسکندر بجاي پدر نشست و او لشکري ورزيده و نيرومند فراهم آورد تا با سپاه ايران بجنگد و يونان و شهرهاي يوناني نشين کناره آسياي صغير را از زير فرمان ايرانيان بيرون بياورد.

پايان دوره هخامنشي
در اين زمان داريوش سوم که از دليري بهره اي نداشت در ايران به تخت شاهي نشسته بود. اسکندر به آسياي صغير آمد و با سپاه ايران نبرد کرد و پيروز شد. با آنکه سرداران و سربازان ايراني دليري بسيار نشان دادند چون داريوش رو به گريز گذاشت، همه پراکنده شدند و شکست خوردند.

اسکندر به مصر و شام رفت و آن کشورها را گرفت. سپس به سوي رود فرات آمد و باز در شمال کشور امروزي عراق با داريوش جنگ کرد و باز به سبب ناتواني داريوش شکست در سپاه ايران افتاد. اسکندر شهر بابل را گرفت و به شوش رسيد که يکي از پايتخت هاي هخامنشيان بود و گنج هاي گرانبهاي کاخ شاهي را به چنگ آورد. يکي از سرداران دلير ايراني به نام "اريوبرزن" در کوههاي ميان خوزستان و پارس که امروز کوه "کيلويه" خوانده مي شود راه را بر سپاهيان اسکندر بست و چون يونانيان از پشت سر او در آمدند اين سردار دلاور با همه سربازان خود تاجان داشت کوشيد و سرانجام همه ايشان کشته شدند.

اسکندر پس از اين پيروزي به پارس آمد و ستمکاري بسيار کرد. در شهر دست به کشتار مردم زد و کاخ شاهان هخامنشي يعني تخت جمشيد را آتش زد. در اين ميان داريوش سوم که به شمال گريخته بود تا براي جنگ با اسکندر سپاهياني جمع کند به دست دو سردار بدکار کشته شد و شاهنشاهي هخامنشي که دويست و بيست سال بر جهان آن روزگار فرمان رانده بود به پايان رسيد. مرگ داريوش سوم نهصد و پنجاه سال پيش از هجرت بود.

آنچه پارسيان به جهان آموختند
برپا شدن شاهنشاهي هخامنشي دوران نوي را در تمدن جهان آغاز کرد. پيش از ايشان مغرب آسيا و جنوب شرقي اروپا و شمال افريقا جايگاه اقوام گوناگوني بود که تمدن داشتند و دولت هائي بنياد کرده بودند. دنياي آن روزگار بسيار آشفته بود. اين کشورهاي کوچک پيوسته با هم درجنگ بودند. هيچ جا ايمني نبود. هرکه زورش مي رسيد برديگران ستم مي کرد. ايرانيان مادي برکشور ستمگر آشور پيروز شدند و قسمتي از دنياي متمدن آن زمان را زير فرمان آوردند. اما شايد از اين پيروزي و دست يافتن بر مال بسيار که به غنيمت گرفته بودند زود سرمست شدند و به تجمل و خوشگذراني پرداختند.

پارسيان هخامنشي که مردمي دلير و ساده بودند ناگهان سر برافراشتند و سراسر جهان را يکي کردند و برآن فرمانروا شدند. از همان نخستين روزهائي که خاندان پارسي اداره جهان را بدست گرفت بر همه آشکار شد که شريف ترين و آزاده ترين نژاد دنياي کهن بر سر کار آمده است. حق پرستي و مردم دوستي و دليري ايرانيان در برابر کينه توزي ها و سنگدلي هاي مردم بابل و آشور و فنيقيه چنان درخشيد که چشم همه جهانيان از آن خيره شد. مردم جهان از رنج فراوان آسودند و دمي به آسايش برآوردند تا آنجا که بسياري از مورخان، دوران شاهنشاهي اين خاندان را «روزگار آسودگي» نام داده اند.

اما ايرانيان هخامنشي در پيشرفت تمدن جهان هم سهم بزرگي داشته اند و در اداره و اخلاق و آموزش و پرورش و شيوه زندگي و هنر و دين درس هاي سودمند به مردمي ديگر دنيا داده اند.

اداره جهان

سازمان اداري شاهنشاهي هخامنشي نخستين نمونه و سرمشق اداره سرزمين هاي پهناور به وسيله يک دستگاه بود و تا قرن ها دولت هاي بزرگ جهان از آن پيروي کردند. اين شيوه کشورداري نشانه قابليت و استعداد بي مانند ايرانيان است.

اخلاق

ايرانيان هخامنشي پيرو راستي و دادگري بودند. بيگانگان هم بارها نوشته اند که نزد ماديان و پارسيان قانون هرگز منسوخ نمي شود.

راستي و درستي و دادگري پايه اخلاق پارسيان بود. داريوش بزرگ پيش از مرگ فرمان داد تا روش اخلاقي او را که دستوري براي بازماندگان بود برسنگ نوشتند. اين نوشته که هنوز برجاست مايه سرافرازي ملت ايران خواهد بود و ترجمه قسمتي از آنچه بر ديوار مقبره داريوش در نقش رستم فارس نوشته اند چنين است :

خداي بزرگ است اهورمزدا که اين دستگاه شگرف را آفريد که مي بينيد. اوست که شادي را براي مردم آفريد. اوست که به داريوش شاه دانائي و توانائي داد.

داريوش شاه مي گويد:

به خواست اهورمزدا من چنينم که دوستدار راستي ام و بدي را دوست ندارم. پسند من نيست که ناتواني از توانا ستم بيند، چنانکه نمي پسندم که زيردستي با زيردست ناروا رفتار کند. من آنچه را مي پسندم که حق باشد.

من دوستدار کسي نيستم که پيرو دروغ باشد. من تندخو نيستم. چون چيزي مرا به خشم بياورد.، من نيروي خرد را بر خشم مي گمارم. من بر خويشتن چيره ام.

هرکس با من همکاري کند فراخورکارش به او ياداش مي بخشم. هرکس خطا کند او را در خور گناهش گوشمالي مي دهم. خواست من نه آنست که کسي بدي کند و نه آنکه بدکار بي کيفر بماند.

آنچه را کسي بر ضد ديگري بگويد باور نمي کنم مگر آنکه برحسب قانون درست ثابت شود.

چون کسي تا آنجا که مي تواند بکوشد من خشنود و کامروا مي شوم و خشنودي من از آن بسيار است.

هنر و صنعت هخامنشي

ايرانيان وارث تمدن هاي کهن باستان بودند و چون از آموختن ننگ نداشتند از همه ملت هائي که پيش از ايشان تمدني داشتند هنر و دانش آموختند.

شاهنشاهان هخامنشي هنرمندان و صنعتگران را از هر گوشه کشور پهناور خود دعوت مي کردند تا در ايران کار کنند و به اين کارگران مزد خوب مي دادند. معماري در عهد ايشان پيشرفت بسيار کرد. ويرانه هاي کاخ شاهان اين خانواده که در تخت جمشيد و شوش برجاست هنوز از شکوه و جلال روزگار آبادي نشانه هاي فراوان دارد.

خانه هاي مردمان در اين زمان از گل و خشت ساخته مي شد. چون ايرانيان پرستش خدا را در فضاي آزاد و زير آسمان انجام مي دادند به خلاف مردم بابل و مصر و يونان پرستشگاه نمي ساختند و پيکر خدايان را از سنگ نمي تراشيدند.

بناهاي بزرگ را تنها براي کاخ شاهان برپا مي کردند و ساختن کاشي هاي لعابي رنگين را با نقش هاي انسان و حيوان و جانوران از بابل و آشور آموخته و اين هنر را به کمال رسنده بودند. ظرف هاي زيباي سفالي با نقش هاي گوناگون نيز مي ساختند و پيکرسازي در نقش هاي برجسته کاخ ها و لوح هاي ياد بود پيروزي ها بر سينه کوهها به کار ميرفت.

مهندسان ايراني در راه سازي استادي تمام داشتند و مي توانستند پل هاي بزرگ بر رودخانه ها و تنگه ها بسازند.

آموزش و پرورش

جوانان پارسي نخست سه هنر مي آموختند: سواري، تيراندازي، راستي.

نيرومندي تن و روان پايه پرورش پارسيان بود. ايرانيان اين روزگار مردماني شريف و نجيب و درستکار بودند. ورزش هاي پهلواني تن و بازوي ايشان را نيرومند مي کرد و راستي و درستي و پاکدامني ايشان ميان همه ملت هاي آن روزگار مثل شده بود. يکي از نويسندگان بزرگ يونان باستان کتابي به نام «پرورش کوروش» نوشته و شاهنشاه بزرگ هخامنشي را درآن کتاب نمونه شرافت و کمال بشري شمرده است.

خط و زبان

هخامنشيان و همه خاندان ايشان به زباني گفتگو مي کردند که اکنون «پارسي باستان» خوانده مي شود. اين زبان، مادر زباني است که امروز ما بدان سخن مي گوئيم. البته از آن روزگار تاکنون که بيش از دو هزارو پانصد سال مي گذرد زبان پارسي بسيار تغيير يافته است. اما بسياري از کلمه ها در فارسي امروز با صورتي که در آن زمان داشته بسيار نزديک است.

خطي که اين زبان به آن نوشته مي شد خط ميخي نام دارد. اين خط را شايد نخست سومريان اختراع کرده باشند. مردم اکد و عيلام و بابل و آشور نيز آنرا از سومريان گرفتند و با تغيير و اصلاح بکار بردند. اما پارسيان در آن تغيير بسيار دادند و آنرا ساده و کامل کردند چنانکه خط ميخي پارسي پيشرفت بزرگي را در ايجاد الفباي ساده و خوب نشان مي دهد. اين خط از چپ به راست نوشته مي شد.

مادها و پارس ها به جاي لوح گلي که معمول سومريان و آشوريان بود کاغذ پوستي و قلم براي نوشتن به کار مي بردند و به اين سبب از نوشته هاي ايشان جز آنچه بر سنگ نقش شده چيزي باقي نمانده است.

دين ايرانيان
پدران ديرين ايرانيان پيش از آنکه به اين سرزمين بيايند به خدايان بسيار عقيده داشتند. از اين خدايان يک دسته خداي خوبي و نيکوئي و دسته ديگر خداي بدي و زشتي بودند.

اما در نوشته هاي شاهنشاهان بزرگ هخامنشي از يک خداي بزرگ که اهورمزدا يعني خداي دانا نام دارد ياد شده و او را آفريننده زمين و آسمان و مردمان شمرده اند.

زردشت پيغمبر

در زمان نخستين شاهان ماد يا شايد بسيار پيش از آن مردي پاک سرشت و خردمند از ميان ايرانيان برخاست و به دين و آئين کهني که از زمان هاي پيش ميان اين قوم معمول بود خرده گرفت و راه و روشي نو در پرستش خداوند بنياد کرد.

اين مرد بزرگ زرتشت يا زردشت نام داشت. نوشته اند که چون زردشت بدنيا آمد به جاي آنکه مانند همه نوزادان گريه کند لبخند زد و چون سي ساله شد اهورمزدا خداي بزرگ بر او پديدار گرديد و فرمان داد کمه در راه پيروزي راستي بر دروغ بکوشد.

زردشت به راهنمائي مردمان پرداخت. اما بزرگان و پيشوايان دين کهن با او ستيزگي کردند و زردشت ناچار از زادگاه خود که شايد سرزمين مادها يعني آذربايجان بود به سوي خاور ايران گريخت. آنجا فرمانروائي بود و شتاسب يا (گشتاسب) نام، که به دين نو زردشت گرويد و همه مردمان را نيز بذيرفتن اين آئين خواند.

کم‌کم دين زردشت در سراسر ايران رواج يافت و شايد آخرين شاهان خاندان هخامنشي هم آنرا پذيرفته بودند.

زردشت به يک خداي بزرگ دانا و توانا عقيده داشت که همان اهورمزدا بود. دو نيرو معنوي را که يکي روان پاک نيکوکار و ديگري روان پليد و بدکار بودند آفريده او مي دانست، که به زبان امروزي اولي را يزدان و دومي را اهريمن مي گوئيم. زردشت مي گفت اين دو نيرو تا پايان جهان با هم در جنگ هستند. وظيفه ديني هرکس آنست که به يزدان درشکست اهريمن ياري کند. اين ياري از راه درستي و راستي و پاکدامني و پرهيز از دروغ و ستمکاري و ناپاکي انجام مي گيرد. سرانجام يزدان بر اهريمن چيره مي شود و آنگاه همه جهان هستي در آسودگي و خوشبختي خواهد بود و درد و رنج و بيماري و گرسنگي که همه آفريده اهريمن است از ميان خواهد رفت.

در دين زردشتي، تاريکي نماينده اهريمن، و روشني نشانه يزدان است. به اين سبب زردشتيان آفتاب و آتش را محترم مي شمردند و براي نگهداري آتش مقدس که هرگز نبايستي خاموش شود آتشکده ها مي ساختند و پرستش و نيايش اهورمزدا و فرشتگان را به آهنگ سرود در آتشکده به جا مي آوردند.

کتاب مقدس زردشت "اوستا" خوانده مي شود و يک فصل از آن که عنوانش "گات ها" است از خود اوست و به شعر است. اوستا به زباني نوشته شده که با زبان پارسي بسيار شباهت دارد. آنرا «زبان اوستائي» مي خوانند. خطي که براي نوشتن اين کتاب بکار ميرفته با خط ميخي تفاوت دارد و آنرا از راست به چپ مي نوشتند.

دين زردشت بر پايه اخلاق پسنديده و نيکوکاري و آباد کردن زمين و کوشش در راه آسايش زندگي استوار بود.

سه دستور اصلي زردشت اين است : پندار نيک - گفتار نيک - کردار نيک

هيچ يک از دين هاي دنياي کهن در پرورش نيکي و اخلاق پسنديده به پاي دين زردشت نمي رسيد. اين دين که خاص ايرانيان بود و تا ظهور اسلام در سراسر اين مرز و بوم رواج داشت عالي ترين سند شرافت نژاد ماست.

-----------------------------

اشکانیان

قوم پارت يکي از طوايف ايراني بود که از آغاز تاريخ به اين سرزمين آمده و در قسمت شمال شرقي ايران سکونت گزيده بود. در روزگار شاهنشاهي هخامنشي استان پارت يکي از قسمت هاي ايران بود که زير فرمان شاهنشاه پارس اداره مي شد.

چون شاهنشاهي هخامنشي برافتاد و جانشينان اسکندر بر ايران فرمانروائي يافتند. ايرانيان از هر سو به مخالفت با بيگانگان برخاستند، و از آن ميان قوم پارت که در خراسان و گرگان امروزي مي زيستند به فرماندهي رئيس خود که "ارشک" نام داشت بر سلوکيان شوريدند و دولتي بنياد کردند.

شاهان اين خاندان به احترام بنيان گذار سلسله خود همه نام ارشک يا اشک را به نام خود مي افزودند. به اين سبب اين سلسله شاهنشاهان ايران را "اشکانيان" مي خوانند.

اشک اول يا (ارشک)
در سال 877 پيش از هجرت بود که ارشک قوم خود را برانگيخت و با شاه سلوکي جنگ را آغاز کرد. اين زد و خورد پنج شش سال طول کشيد و سرانجام سلوکيان شکست يافتند و در سال 871 پيش از هجرت ارشک به شاهي نشست.

در اين زمان قسمت شمال شرقي شاهنشاهي ايران، شامل سغد و مرو و بلغ که دولت باختر خوانده مي شد (يعني قسمتي از ازبکستان و قسمتي از افغانستان امروزي) دولتي مستقل تشکيل داده بود. ارشک پس از آنکه بر سلوکيان غلبه يافت به جنگ دولت باختر رفت و در اين پيکار کشته شد.

تيرداد
پس از اشک، تيرداد با لقب اشک دوم جانشين او شد و با پادشاه سلوکي زد و خورد کرد و او را شکست داد و پايتخت خود را در نزديکي شهر دامغان کنوني که شهر «صددروازه" خوانده مي شد قرار داد. قسمت غربي ايران هنوز در تصرف سلوکيان بود.

اردوان اول
اردوان اول پسر تيرداد اشک سوم بود که مازندران و ري و همدان را از چنگ سلوکي ها بيرون آورد و پس از جنگ هاي بسيار با آن دولت رسماً شاه ايران شناخته شد.

مهرداد اول
مهرداد اول از شاهان بزرگ اشکاني و ششمين شاه آن خاندان بود. مهرداد داستان هاي ديگر ايران را که تا آن زمان زيردست سلوکي ها بودند يا به دست فرمانروايان محلي اداره مي شدند به دولت اشکاني پيوست و "دمتريوس" سلوکي را اسير کرد و به زندان انداخت. در زمان او آذربايجان و فارس و خوزستان و بابل و قسمتي از شمال هند باز به شاهنشاهي ايران پيوست و مهرداد نخستين بار پس از برافتادن خاندان هخامنشي عنوان شاهنشاه اختيار کرد.

فرهاد دوم
فرهاد دوم که اشک هفتم بود باز ناچار شد که با شاه سلوکي جنگ کند "انتيوکوس" سلوکي با سپاه بزرگي به ايران تاخت اما از فرهاد شکست يافت و کشته شد و از آن پس ديگر دست سلوکي ها يکسره از ايران کوتاه گرديد.

هجوم سک ها

يکي از اقوام ايراني که در مشرق درياي خزر سکونت داشتند سک ها بودند. در زمان هخامنشيان اين طايفه نيز زير فرمان شاهنشاه ايران مي زيستند و ولايت ايشان جزء کشور ايران بود.

در زمان اشکانيان اقوام زردپوست بيابانگرد که در جنوب سيبري مي زيستند و به کشور چين تاخت و تاز مي کردند رو به مشرق نهادند و براثر فشار ايشان سک ها از جاي خود کنده شدند و به کشورهاي پارت و باختر ريختند. فرهاد دوم چون از زد و خورد با سلوکيان آسوده شد به جلوگيري سک ها پرداخت. اما در اين پيکار کشته شد و سک ها به افغانستان امروزي و سيستان که درآن زمان زرنگ ناميده مي شد فرود آمدند. از آن پس ولايت زرنگ به نام اين طايفه سکستان خوانده شد و بعد اين کلمه به "سيستان" تبديل يافت.

پس از اين تاريخ دولت هاي ايران هميشه گرفتار زد و خورد با زردپوستان وحشي بيابانگرد بودند که از شمال شرقي به ايران مي تاختند و شهرها را غارت مي کردند و ماموريت تاريخي ايران که نگهباني تمدن و فرهنگ جهان از آسيب وحشيان آسياي شمال و شمال شرقي بود مهمتر و دشوار تر شد.

مهرداد دوم
مهرداد دوم که نهمين شاه اين خاندان بود سک ها را به جاي خود نشانيد و بر بيابانگردان شمالي نيز پيروز شد چنانکه تا مدتي دراز ديگر از تاخت و تاز به شهرهاي مرزي ايران دست برداشتند.

اما در اين زمان حريف و دشمن ديگري براي ايران پيدا شد و آن دولت روم بود که تا چندين قرن با کشور ايران زد و خورد مي کرد.

کشور روم

در شبه جزيره ايتاليا از زمان هاي کهن شهري برپا شده بود که "رُم" خوانده مي شد و مردم بومي آن که از طوايف گوناگون فراهم آمده بودند درآن شهر دولتي برپا کرده بودند.

بعدها گروهي از يونانيان به آن سرزمين کوچيدند و با ساکنان آنجا آميختند و تمدن و فرهنگي بنياد کردند. دولت رُم کم‌کم وسعت يافت و به سوي مغرب و شمال اروپا گسترده شد. سپس ميان مهاجرنشين هاي فنيقي که شهرهاي بزرگ در شمال افريقا برپا کرده بودند و قدرت فراوان داشتند با دولت روم جنگهائي درگرفت که مدت ها طول کشيد و به پيروزي روم انجاميد.

از هشت قرن پيش از هجرت سپاهيان روم رو به مشرق نهادند و با يونانياني که در کشور مقدونيه فرمانروائي مي کردند به پيکار پرداختند و سرانجام همه سرزمين يونان و کشور مصر را که در دست بازماندگان يکي از سرداران اسکندر بود به دولت روم پيوستند. آنگاه روميان به آسيا دست اندازي کردند و ميان ايشان با شاهان سلوکي که از ايران رانده شده بودند اما هنوز آسياي صغير و شام و فلسطين را تا کنار فرات در دست داشتند زد و خورد در گرفت.

سرانجام سلوکيان که از دو سو مورد حمله بودند برافتادند و روميان مغرب آسيا را به تصرف خود در آوردند و با دولت اشکاني همسايه شدند.

نخستين رابطه دولت روم با ايران در زمان مهرداد دوم ايجاد شد، و سفيري از جانب شاهنشاه اشکاني براي بستن پيمان نزد "سولا" که از جانب دولت روم به آسياي صغير آمده بود فرستاده شد.

ارمنستان

شايد در همان تاريخ که اقوام ايراني از شمال به سرزمين ايران مي آمدند قوم ديگري که با ايشان هم نژاد بودند در دامنه کوه آرارات و سرزميني که اکنون در شمال و شمال غربي آذربايجان است جايگير شدند و دولت هائي را که از نژاد ديگر بودند و از مدت ها پيشتر در آنجا اقامت داشتند برانداختند.

اين قوم را ارمني مي خوانند و سرزمين مزبور به نام ايشان ارمنستان ناميده شد.

در دوره هخامنشيان ارمنستان يکي از استان هاي ايران بود و پس از برافتادن آن خاندان "سلوکيان" برآن فرمانروا شدند. چون مهرداد اشکاني، شاه سلوکي را از حدود ايران راند، ارمنيان نيز آزاد شدند و يکي از شاهزادگان اشکاني را به شاهي پذيرفتند. از آن پس اين خاندان که دست نشانده و فرمان پذير شاهنشاهان اشکاني بودند بر ارمنستان فرمانروائي مي کردند. پس از آنکه دولت روم بر مغرب آسيا استيلا يافت، ارمنستان ميان دو دولت نيرومند ايران و روم فاصله شد و بر سر آن کشمکش درگرفت و اين حال تا چند قرن دوام يافت.

اردو کراسوس
سيزدهمين پادشاه اشکاني ارد نام داشت در اين زمان دولت روم به فرمانروائي سه تن اداره مي شد که کارهاي کشور را ميان خود تقسيم کرده بودند. يکي از ايشان که "کراسوس" نام داشت، حکمراني شام و متصرفات روم را در آسياي غربي به عهده گرفت و مي خواست ايران و هند را نيز به ولايت هاي تابع خود بيفزايد. کراسوس با سپاهيان بي شمار به جنگ ايران آمد و پادشاه ارمنستان را هم با خود همدست کرد. ارد سفيري پيش کراسوس فرستاد و پيغام فرستاد که بهتر است دست از جنگ بردارد و راه آشتي پيش بگيرد. کراسوس که به نيروي خود مي باليد پاسخ داد که جواب شاه شما را در پايتخت او خواهم داد مرادش اين بود که چون سپاه ايران را شکست داد و پايتخت را گرفتم با شما گفتگو خواهم کرد. فرستاده شاهنشاه اشکاني کف دست خود را به رومي خودپرست نشان داد و گفت : اگر اينجا موئي مي بيني پايتخت ما را هم خواهي ديد.

سپس جنگ درگرفت. ارد نخست به ارمنستان شتافت تا نگذارد که پادشاه آن سرزمين با روميان ياري کند. آنگاه يکي از سرداران بزرگ خود را که "سورنا" نام داشت با سواران يارتي که در تاختن و تيرانداختن مشهور جهان بودند به سوي بين النهرين فرستاد تا با سپاه کراسوس پيکار کند. جنگ سختي درگرفت و سرانجام روميان شکست يافتند و کراسوس و پسرش هردو کشته شدند و از سپاهيان روم آنچه کشته يا اسير نشده بودند رو به گريز نهادند.

اين شکست بسيار مهم بود و راه کشورگشائي روميان را از جانب سرزمين ايران بست.

فرهاد چهارم
پسر ارد، فرهاد چهارم، پس از او به تخت نشست. در زمان او «مارکوس انتونيوس» يکي از سه فرمانرواي روم به جنگ ايران آمد و با شاه ارمنستان همدست شد و به آذربايجان تاخت. اما سپاهيان اشکاني او را سخت شکست دادند چنانکه رو به گريز نهاد و قسمت بزرگي از لشکريان او تلف شدند.

در اين جنگ تيراندازان ايراني چنان روميان را به هراس انداختند که هنرنمائي ايشان در جهان آن روزگار مثل شد.

انتونيوس دوسال بعد باز سپاهيان فراوان گرد آورد و خواست شکست خود را جبران کند. اما باز ناکام شد و چنان شکستي خورد که تا يک قرن ديگر روميان انديشه تجاوز به ايران را از سر بيرون کردند.

تولد عيسي مسيح

دو سال پس از مرگ فرهاد چهارم، عيسي پيغمبر مسيحيان متولد شد. دين عيسي که نخست شماره پيروانش بسيار کم بود، بعد ها در ميان يونانيان و روميان و همه کشورهاي اروپا رواج يافت و به اين سبب اکنون همه کشورهاي اروپا و امريکا و بعضي از کشورهاي آسيائي که پيرو عيسي مسيح هستند تاريخ را از سال تولد حضرت عيسي حساب مي کنند و همه حادثه هائي را که پيش از آن رخ داده است نيز به نسبت آن سال با قيد «پيش از ميلاد» يعني پيشتر از سال زادن عيسي به شما مي آورند. در بيشتر کشورهاي جهان اکنون سال ميلادي معمول است و اصطلاح «قرن بيستم» يعني بيستمين قرني که از تولد عيسي گذشته است.

تولد عيسي 622 سال پيش از هجرت پيغمبر اسلام بود که مبداء تاريخ ما و همه مسلمانان جهان است.

زد و خورد بر سر ارمنستان

از تاريخ شاهان اشکاني آگاهي ما بسيار کم است و آنچه در دست داريم داستان جنگ ها و زد و خوردهائيست که با کشور روم کرده اند. بيشتر اين کشمکش ها از آن جهت بود که روميان مي خواستند يگانه فرمانرواي جهان باشند و چون آسياي صغير و شام و فلسطين را گرفته و با کشور ايران همسايه شده بودند مي کوشيدند که اين سد را نيز از ميان بردارند و همه قسمت هاي ديگر آسيا را در تصرف خود درآورند.

بهانه جنگ ميان دو کشور، بيشتر استان ارمنستان بود که از دير باز زير فرمان شاهنشاه ايران اداره مي شد. شاهان ارمنستان که بعضي از ايشان از خاندان اشکاني بودند دست نشانده ايران شمرده مي شدند. اما روميان گاهي شاهان آن سرزمين را به سرپيچي برمي انگيختند و گاهي به آنجا لشکر مي کشيدند تا فرمانروا يا شاهي را از جانب خود برمردم آنجا بگمارند. شاهان اشکالي هرگز نمي خواستند ارمنستان از ايران جدا شود و پايگاه دولت روم براي تاخت و تاز به ايران باشد . به اين سبب هميشه مي کوشيدند تا دست روم را از ارمنستان کوتاه کنند و بر سر اين کار جنگ ميان دو کشور در مي گرفت.

از وقايع مهم دوره شاهان اشکانيان، يکي هجوم و حمله تراژان قيصر روم بود اين شخص به نيرنگ و خيانت پادشاه ارمنستان را که از خاندان اشکاني و دست نشانده ايران بود کشت و سپس به شهرستان هاي غربي ايران تاخت و تاز کرد.

پادشاه اشکاني در اين زمان "خسرو" نام داشت که از پيش تراژان عقب نشيني کرد. اما شهرستان هاي غربي ايران زير فرمان قيصر نرفتند و او سرانجام ناچار شد که باز گردد (505 پيش از هجرت). نيرنگ و خيانت ديگري نيز از جانب روميان در آخر دوره اشکاني انجام گرفت، و آن اين بود که «کاراکالا» قيصر روم خواست «اردوان پنجم» آخرين شاه اين خاندان را بکشد و کشور ايران را زير فرمان بياورد. براي رسيدن به اين منظور نامه اي به اردوان نوشت و دختر او را خواستگاري کرد.. اردوان پاسخ داد که بايد خود قيصر بيايد و عروس را ببرد. کاراکالا با سپاهيان خود به نزديکي مرز ايران آمد و جشني براي عروسي برپا کرد و چون اردوان با سرداران و درباريان خود به آن مجلس رفت قيصر خائن ناگهان با سربازان خود بر ايشان تاخت. خود اردوان توانست بگريزد. اما بسياري از سرداران ايراني کشته شدند.

اردوان چون جان بدر برد لشکريان بسيار گرد آورد و به جنگ روميان شتافت. اما در همين وقت کاراکالاي خائن در نزديکي حران کشته شده بود. اردوان با جانشين او پيکار کرد و روميان سخت شکست يافتند و خواهش آشتي کردند، و پذيرفتند که از مرزهاي ايران دور شوند و مبلغ هنگفتي غرامت بپردازند.

پايان خاندان اشکاني
در سال هاي آخر شاهي اشکانيان به سبب زدو خورد هاي داخلي و جنگ هاي پياپي با روميان دستگاه اين خاندان بسيار سست شده و شيرازه کارها از هم گسيخته بود. فرمانروايان محلي بر مردم ستم مي کردند و گوش به فرمان شاه نمي دادند.

ايرانيان از آشفتگي و ناتواني کشور ناخرسند بودند و آرزو مي کردند که باز مانند دوران هخامنشي کشوري آراسته و نيرومند داشته باشند. به اين سبب چون پادشاه فارس که اردشير نام داشت سربلند کرد و بر شاهنشاه اشکاني شوريد همه او را از جان و دل به شاهنشاهي پذيرفتند. اردشير پس از آنکه کرمان و خوزستان را به فرمانروائي خود افزود در هرمزدگان که شهري در خوزستان بود با اردوان پنجم اشکاني جنگ کرد. اردوان در اين جنگ کشته شد و خاندان شاهنشاهي او پس از 470 سال برافتاد. کشته شدن اردوان در سال 397 پيش از هجرت بود.

اردشير از آن پس به شاهي نشست و خاندان شاهنشاهي ساساني را بنياد کرد که بيش از چهار قرن بر ايران فرمانروا بودند.

تمدن اشکاني
پايتخت اشکاني

اشکانيان نخست پايتخت خود را در شهري نزديک دامغان قرار داده بودند که به «شهر صددروازه» معروف بود. اما بعد چون پيوسته با سلوکيان و سپس با روميان در مغرب زدو خورد داشتند، شهر تيسفون را در کنار رود دجله و نزديک شهر سلوکيه که يوناني نشين و از مراکز سلوکيان بود ساختند و آنرا پايتخت کردند. شهر تيسفون چندين قرن بعد از بر افتادن اشکانيان نيز رونق داشت و پايتخت بود و بغداد که اکنون پايتخت عراق است يکي از آبادي هاي نزديک آن بشمار مي رفت.

سازمان کشوري

در زمان اشکانيان کشور ايران به چندين "ولايت"، تقسيم شده بود. هرولايت شاهي داشت که اغلب از خاندان کهن شاهي آن ولايت بود. اشکانيان چون کشور را فتح مي کردند گاهي همان پادشاهش را به فرمانروائي مي گماشتند تا دست نشانده شاهنشاه باشد و باج يعني ماليات ولايت را هرسال به خزانه مرکزي بفرستند. گاهي هم کس ديگر را از جانب خود به شاهي آن ولايت معين مي کردند.

دوست يونان

هنگامي که اشکانيان روي کار آمدند همه کشور ايران زير فرمان سلوکيان يوناني بود و گروههاي بسيار از يونانيان در اين سرزمين شهرهائي براي خود ساخته بودند که از همه آنها مهمتر سلوکيه در کنار رود دجله بود. اشکانيان، هم از آنجا که خوي ايراني داشتند و با همه ملت‌ها و دين ها به مهرباني و احترام رفتار مي کردند، و هم براي اينکه اين يونانيان را رام کنند و نگذارند که شهرها و جمعيت يوناني آنها را سلوکيان برضد ايشان برانگيزند خود را به زبان يوناني "فيل هلن" خواندند که به معني «دوست يونان» است. اين لقب به زبان و خط يوناني روي سکه‌هاي بعضي از شاهان اشکاني نيز نوشته شده است.

دستگاه فرمانروايي

در دولت اشکاني، شاهنشاه بالاترين مقام کشور را داشت و مي بايست از نژاد اشک اول باشد. اين مقام ارثي بود يعني از پدر به فرزند مي رسيد.

دو مجلس نيز داشتند. يکي مجلس خانواده شاهي که همه مردان خاندان اشکاني چون به سن بلوغ مي رسيدند در اين مجلس شرکت مي کردند. ديگر مجلس بزرگان که از مردان کار آزموده کشور و پيشوايان ديني فراهم ميشد اين دو مجلس را رويهم "مغستان" مي گفتند.

چون شاهي در مي گذشت در اين مجلس جانشين او را از ميان فرزندانش يا افراد ديگر خاندان برمي گزيدند. آنگاه سپهسالار کشور که از خانواده سورنا بود تاج شاهي را بر سر او مي گذاشت.

دين

پارتي ها نخست به آئين کهن "ايري" يعني ايراني باستان مي زيستند و به سبب آميختن با سک ها که قوم ديگري از ايرانيان بودند بعضي از عقايد ايشان را نيز آموخته بودند.

چون سراسر ايران را زير فرمان آوردند و با مادها و پارس ها مانوس شدند عقايد ايشان را نيز کسب کردند. پرستش خدايان باستان ايراني، مانند"ميترا" يا مهر و اناهيت يا ناهيد، نيز ميان ايشان معمول بود. در ميانه هاي دوره اشکاني دين زردشت در همه ايران رواج يافت و به اين سبب بعضي از شاهان آن خاندان به اين آئين علاقه بسيار نشان دادند.

بلاش که يکي از شاهان بزرگ اشکاني بود فرمان داد تا کتاب "اوستا" را که پراکنده شده بود فراهم بياورند. اما اشکانيان هم مانند هخامنشيان مردمان را در دين و آئين خود آزاد مي گذاشتند. به اين سبب در دوره ايشان در بعضي شهرهاي يوناني نشين ايران دين يوناني رواج داشت و سپس که دين عيسوي رونق يافت بعضي از شهرهاي مغرب که اکنون در کشور عراق است مرکز پيشوايان دين مسيح شد.

زبان و خط

زبان پارتي ها يکي از زبان هاي ايراني بود که به "پهلوي" معروف است. کلمه پهلوي صورتي ديگر از همان کلمه "پرتوي" يا "پارتي" است. اين زبان با پارسي باستان که زبان شاهنشاهان هخامنشي بود از يک ريشه بوده است.

زبان پهلوي اشکاني را به خطي مي نوشتند که آن نيز "خط پهلوي" خوانده مي شود. اين خط از راست به چپ نوشته مي شد.

زندگي و پرورش

به جوانان پارتي پيش از همه چيز سواري و يتراندازي مي آموختند. پارتي ها در اين فنون چنان استاد و ورزيده بودند که در جهان آن روز نمونه و مثل شمرده مي شدند. در زد و خوردهاي پياپي که ميان اشکانيان با سلوکيان و روميان روي مي داد هميشه چابکي و استادي سوارکاران پارتي بود که موجب پيروزي ايرانيان مي شد.

شکار نيز يکي از کارهاي مهمي بود که جوانان مي بايست بياموزند. جامه مردان پارتي قبائي بلند و گشاد بود با شلواري فراخ، نوار پهني بجاي کلاه دور سر مي بستند تا هنگام تاخت و تاز، موي سرشان پريشان نشود. زلف و گيسو را بلند مي گذاشتند و موي ريش را حلقه حلقه مي کردند. گاهي نيز ريش را مي تراشيدند.

سلاح ايشان کمان هاي محکم بود با شمشيري که حمايل مي کردند. همه مردان خنجري راست و پهن به کمر مي بستند. سواران جنگي نيزه اي نيز در دست داشتند.
---------------------------------

سامانیان

يک خانواده ايراني که خود را از نژاد بهرام چوبين سردار نامي هرمز ساساني مي شمردند و در شمال خراسان مي زيستند در قرن دوم هجري مسلمان شدند. پدر ايشان سامان خدا نام داشت و اين خانواده را به اين سبب "سامانيان" مي خوانند.

نوادگان سامان خدا از زمان مأمون خليفه درآن سوي رود "آمو" که جيحون هم خوانده مي شود حکومت داشتند. اما نخستين کسي از اين خاندان که شأن و اعتبار فراوان يافت، اسماعيل بن احمد بود.

اسماعيل ساماني در سال 287 هجري با عمروليث صفاري پيکار کرد و او را دربند کشيد و سراسر خراسان را به فرمان خود آورد. سپس گرگان و طبرستان را نيز گرفت.

پايتخت شاهان ساماني شهر بخارا بود و بر قسمت شمال خراسان که "ماوراء النهر" يعني آن سوي رودخانه جيحون خوانده مي شد و سراسر خراسان و گرگان و طبرستان و سيستان فرمانروايي داشتند و گاهي به شهرهاي ري و اصفهان لشکر مي کشيدند و با شاهان ديلمي زد و خورد مي کردند.

بزرگترين شاه اين خاندان "نصربن احمد" نواده اسماعيل بود که بيش از سي سال پادشاهي کرد، و او مردي دانا و خردمند بود، و دانشمندان و سخنوران و نويسندگان را دوست مي داشت و تشويق مي کرد.

سامانيان اگرچه مستقل بودند به ظاهر خود را تابع خليفه عباسي مي شمردند و نام او را در خطبه ها و روي سکه ها ذکر مي کردند. سلطنت ايشان بيشتر در خراسان و شمال و مشرق آن استان بود.

شاهان ساماني چون مسلمان بودند نمي خواستند با خليفه بغداد ستيزه کنند و با آنکه در اين زمان دستگاه خلافت بسيار ناتوان بود در پي آن برنيامدند که سراسر ايران را از چنگ او بيرون بياورند.

اما شأن و مقام اين خاندان در تاريخ ايران بيشتر از آنجاست که به زبان و فرهنگ ادبيات فارسي دلبستگي بسيار داشتند. دوران شاهي سامانيان يک صد سال طول کشيد و درسال 389 عبدالملک دوم که آخرين شاه اين خاندان شمرده مي شود از ترکاني که در قسمت شمال شرقي ماوراءالنهر قدرت و دولتي برپا کرده بودند شکست يافت و بخارا پايتخت او به دست ترکان افتاد و خاندان شاهي سامانيان پايان يافت.

رودکي که نخستين شاعر بزرگ ايران است و پدر شعر فارسي خوانده مي شود در زمان سامانيان مي زيسته و نزد شاهان اين خاندان مقام و احترام بسيار داشته است.

خاندان زيار
در همان زمان که خراسان و ماوراء النهر در دست سامانيان بود و امير نصربن احمد دربخارا سلطنت مي کرد در مازندران و گرگان خاندان شاهي ديگري برپا شد.

بنياد کننده اين دستگاه "اسفار" پسر شيرويه از دلاوران گيلان بود که نخست خود را فرمانبر پادشاه ساماني مي شمرد، اما قصد استقلال داشت، و با ياري يکي از سرداران خود که نامش "مرد آويج" پسر زيار بود سراسر طبرستان را فتح کرد و ري و زنجان و قزوين و قم و ابهر را هم زير فرمان خود درآورد. اماچون با مردمان و سپاهيان خود بد رفتاري مي کرد به دست ايشان کشته شد و مردآويج جانشين او گرديد. (316)

مردآويج که مردي دلير بود قسمت مرکزي و غربي ايران را تسخير کرد، و سپاه مقتدر خليفه عباسي را شکست داد، و مي خواست شاهنشاهي ساساني را از نو بنياد کند و خليفه را براندازد. اما سرانجام در اصفهان کشته شد، و برادرش وشمگير برجاي او نشست. (323)

وشمگير از يک سو با سپاه سامانيان روبرو شد و از سوي ديگر فرزندان بويه که از سرداران سپاه مردآويج بودند با او به ستيزه برخاستند و اصفهان را از چنگ او بيرون آوردند.

وشمگير ناچار به شاه ساماني پناه برد، و براي جنگ با خاندان بويه از او ياري خواست، اما کاري از پيش نبرد و درگذشت.

از مردان نامدار خاندان زيار قابوس پسر وشمگير است که مردي دانشمند و اديب و بزرگوار بوده است.

خاندان زيار از اين پس استقلالي نداشتند و دست نشانده شاهان نيرومند تري بودند که پس از سامانيان در ايران سلطنت مي کردند.

يکي از افراد اين خانواده اميرکيکاوس نواده قابوس وشمگير است که کتابي در دستور زندگي و پند و اندرز براي پسر خود گيلانشاه نوشته است. اين کتاب که نام آن "قابوس نامه" است از کتاب هاي بسيار خواندني و نمونه خوب زبان فارسي در نيمه قرن پنجم هجري است.

خاندان بويه
در کوهستان هاي گيلان که در روزگار پيشين ديلمان خوانده مي شد مردماني دلير و جنگجو سکونت داشتند. سپاهيان خليفه بارها براي تسخير سرزمين گيلان به آنجا تاخته و از اين دلاوران شکست يافته بودند.

در نيمه دوم قرن سوم هجري علويان، که از نبيرگان حضرت امام حسين (ع) بودند بر طبرستان و گيلان دست يافتند، و مردم آنجا را به پيروي خود واداشتند و چندي برآن سرزمين فرمانروايي کردند. سپس در جنگ با سامانيان ناتوان شدند و سرداران زياري ايشان را برانداختند.

در اين زمان در سرزمين ديلمان مردي بود به نام "بويه". اين مرد سه پسر داشت که علي و حسن و احمد نام داشتند. هر سه دلاور و پهلوان بودند و در سپاه بزرگ گيلان خدمت مي کردند. سرانجام در خدمت مردآويج زياري درآمدند و علي از جانب او حکمران کرج شد. اما علي به زودي از فرمان مردآويج سرپيچي کرد و به اصفهان و فارس و خوزستان تاخت و با سرداران خليفه زد و خورد کرد و ايشان را شکست داد. دراين پيکارها دو برادرش حسن و احمد با او دليرانه همکاري مي کردند.

چون مردآويج کشته شد سراسر ولايت هاي مرکزي و جنوبي و غربي ايران در دست فرزندان بويه قرار گرفت، و اين سه برادر که در همه حال با هم دست يکي بودند، و فرمان برادر بزرگتر يعني علي را مي پذيرفتند، دولت نيرومند و مستقلي برپا کردند.

پس از چندي احمد که برادر کوچکتر بود بغداد را فتح کرد و خليفه عباسي که مستکفي نام داشت ناچار از در اطاعت درآمد و براي دلجويي به او و برادرانش لقب هاي فريبنده داد. علي "عمادالدوله" و حسن "رکن الدوله" و احمد که بر بغداد دست يافته بود "معزالدوله" لقب يافت.

برادران بويه همه مذهب شيعه داشتند و اين مذهب را در ايران رواج دادند ودر بغداد هم عزاداري حضرت امام حسين را معمول کردند.

پس از چندي خليفه عباسي از رفتار سرداران ديلمي نگران شد و خواست با ايشان ستيزه کند. احمد معزالدوله، خليفه را گرفت و به زندان انداخت، و يکي ديگر از مردان خاندان عباسي را به جاي او به خلافت نشانيد و او را "المطيع لله" لقب داد.

از اين پس تا چندين سال خليفه عباسي تنها نامي از خلافت داشت و دلاوران ديلمي بر بغداد، پايتخت خلافت، و سراسر کشورهاي اسلامي فرمانروايي کردند. علي عمادالدوله رئيس اين خاندان بود و چون خود او فرزند نداشت پيش از مردن، برادرزاده اش فناخسرو، پسر حسن رکن‌الدوله را که "عضدالدوله" لقب داشت وليعهد و جانشين خود قرار داد.

عضدالدوله بزرگترين مرد اين خاندان است. در زمان او سراسر ايران جز خراسان و ماوراءالنهر که در دست سامانيان بود زير فرمان ديلميان درآمد، اما ديگر افراد اين خاندان با هم يگانگي نداشتند و به اين سبب اين شاه دلاور که نخستين بار پس از ساسانيان خود را شاهنشاه خوانده بود چندي به زد و خورد با برادران و خويشان گذرانيد. عضذالدوله سي و پنج سال فرمانروايي کرد. مردي خردمند و دانش دوست بود و به آباداني شوق بسيار داشت. در ايران و عراق عرب بناهاي بسيار به فرمان او ساخته شد که از آن ميان "بندامير" در فارس هنوز برجاست.

عضدالدوله درسال 372 هجري درگذشت و پس از او ميان برادران و خويشان نفاق افتاد و با هم به ستيزه برخاستند. اگرچه نوادگان بويه تا سال 447 هم در گوشه و کنار فرمانروايي داشتند اما به سبب جدايي که ميان ايشان افتاده بود ديگر هرگز آن قدرت نخستين را بدست نياوردند. شاهان خاندان بويه وزيران بزرگ دانشمند داشتند که نام و آوازه ايشان در سراسر کشورهاي اسلامي پيچيده بود و از همه معروفتر صاحب بن عباد است که در زبان و ادبيات عربي سرمشق و نمونه فصاحت شمرده مي شود.

----------------------------------------

غرنویان

شاهان ساماني بسياري از غلامان ترک را که مرداني جنگجو بودند براي سربازي به خدمت مي پذيرفتند و بعضي غلامان که لياقت و رشادت داشتند دراين خدمت به مقام هاي بالاتر مي رسيدند.

يکي از اين ترکان "البتکين" نام داشت که به سرداري لشکر رسيده بود، و چون از شاه ساماني رنجيد به شهر غزنين رفت و حکومتي بنياد کرد. پس از او دامادش، سبکتگين، به رياست لشکر معين شد، و او که مردي دلاور و لايق بود دامنه حکومت خود را از هر سو وسعت داد.

در سال 384 سپهسالار خراسان سرکشي کرد و بر شاه ساماني شوريد. نوح بن منصور ساماني از سبکتگين ياري خواست و او با پسرش محمود به خراسان تاخت، و سرداران ياغي را شکست داد، و محمود از جانب شاه ساماني فرمانرواي نيشابور شد که مرکز خراسان بشمار مي رفت.

سلطان محمود
چون آخرين پادشاه ساماني که عبدالملک نام داشت از ترکان شکست خورد و خاندان سامانيان برافتاد محمود سراسر خراسان را زير فرمان آورد و ايلک خان ترک را که رو به خراسان نهاده بود شکست داد. سپس ماوراء النهر را گرفت و خوارزم را نيز به قلمرو خود افزود و سيستان را از چنگ آخرين بازمانده صفاريان بيرون آورد، بعد ري را از مجدالدوله ديلمي گرفت و منوچهر فلک المعالي پادشاه زياري که در گرگان و مازندران سلطنت داشت با او از درفرمانبري درآمد.

آنگاه پسر خود مسعود را در ري گذاشت و او زنجان و ابهر را نيز گرفت و به اصفهان هم لشکر کشيد و به اين طريق سراسر ماوراء النهر و افغانستان و خراسان و قسمتي از نواحي مرکزي ايران به فرمان سلطان محمود درآمد.

پايتخت سلطان محمود شهر غزنين يا غزنه بود که اکنون در افغانستان است و از اين رو خاندان شاهي او را "غزنويان" مي خوانند. از کارهاي بزرگ سلطان محمود غزنوي لشکرکشي هاي او به هندوستان است که سبب رواج دين اسلام و زبان فارسي در شمال و شمال غربي آن سرزمين گرديد.

اما بيشتر شهرت سلطان محمود از آنجاست که شاعران و نويسندگان و دانشمندان را در دربار خود جمع مي کرد و از ثروت هنگفتي که در هندوستان به چنگ آورده بود به ايشان صله ها و انعام هاي فراوان مي داد. دربار سلطان محمود غزنوي مرکز سخنوران و دانشمندان شد و زبان و ادبيات فارسي که در دوره سامانيان رونق گرفته بود در عهد او به کمال ترقي رسيد. از شاعران بزرگ دربار او عنصري که مقام "ملک الشعرايي" داشت و فرخي سيستاني بسيار شهرت دارند. اما بزرگتر از همه فردوسي طوسي بود که کتاب شاهنامه را سروده است.

محمود غزنوي به خليفه عباسي اظهار اطاعت مي کرد و فرمان حکومت را از او گرفته بود و نخستين کسي بود که از جانب خليفه عنوان "سلطان" و لقب "يمين الدوله" يافت. اما در سلطنت مستقل بود و تنها گاهگاهي ارمغاني براي خليفه مي فرستاد.

سلطان محمود در سال 421 هجري درگذشت. پسرش سلطان محمد جانشين او شد. اما پسر ديگر او، سلطان مسعود، که در ري بود شتابان به غزني آمد و برادر را گرفت و به زندان افکند و خود برتخت نشست.

سلطان مسعود
سلطان مسعود چون به شاهي رسيد براي رام کردن ولايت هائي که شورش کرده بودند به گرگان و کرمان لشکر کشيد. سپس به هندوستان تاخت و شهر بنارس را نيز به کشور وسيع خود افزود. اما دراين ميان گرفتار هجوم ترکمانان شد که به خراسان روي آورده بودند. سلطان مسعود در آغاز کار در دفع ايشان سستي کرد و سرانجام از اين قوم شکست خورد و به هندوستان گريخت، اما در راه بعضي از سپاه بر او شوريدند و او را گرفتند و برادرش سلطان محمد را به شاهي برداشتند و سلطان مسعود در سال 432 پس از ده سال و چندماه سلطنت کشته شد.

سلطان مسعود هم مانند پدرش شاعران و دانشمندان را گرامي مي داشت. از سخنوران نامدار دربار او يکي همان فرخي سيستاني بود که در زمان سلطان محمود به دربار غزنوي پيوست. ديگر منوچهري دامغاني که از گرگان نزد او آمده بود. دانشمند بزرگ ابوريحان بيروني که در رياضي و نجوم و تحقيق در تقويم و تاريخ و فرهنگ ملت هاي باستاني بي مانند بود نيز در دربار او بود و همراه او به هندوستان رفت و کتاب قانون مسعودي را به نام او نوشته است.

شاهان ديگر غزنوي
پس از شکست خوردن و کشته شدن سلطان مسعود همه استان هاي ايران از دست شاهان غزنوي بيرون رفت و سلجوقيان بر ايران فرمانروا شدند.

جانشينان سلطان مسعود تنها در افغانستان و قسمت شمال هندوستان که اکنون جزء کشور پاکستان است حکومت مي کردند و بيشتر ايشان دست نشانده شاهان سلجوقي بودند. اما بعضي از اين اميران به پيروي از بنيادگذار خاندان غزنوي شاعران و دانشمندان را محترم مي داشتند و ايشان را در دربار خود پرورش مي دادند. از بزرگان اين زمان يکي مسعود سعد سلمان است که چندي به حبس افتاد و شعرهاي دلسوز او که در زندان سروده بسيار معروف است.

ديگر سنائي غنوي که نخستين شاعر عارف است و شعرهاي بسيار از او مانده است. از نويسندگان بزرگ اين زمان نيز نام ابوالمعالي شيرازي را بايد به ياد داشت که کتاب «کليله و دمنه» را از عربي ترجمه کرده و اين کتاب از نمونه هاي خوب نثر فارسي است.

سنايي و نصرالله بن عبدالحميد که لقبش ابوالمعالي است هردو در زمان بهرام شاه غزنوي يکي از آخرين شاهان اين خاندان زندگي مي کردند.

--------------------------------

سلجوقیان

يکي از طايفه هاي ترکمان که در زمان سامانيان از شمال شرقي بحرخزر کوچ کرده بود و در نزديکي شهر بخارا مسکن گزيده بودند اميري داشتند به نام سلجوق.

نخست اين طايفه بت پرست و غارتگر و خونريز بودند و در ماوراء النهر و خراسان مردم کشي و غارت مي کردند. اما سلطان محمود غزنوي ايشان را سرکوب کرد و قسمتي از اين طايفه را در شهرهاي ديگر ايران سکونت داد تا نتوانند شرارت کنند.

خاندان سلجوق کم کم از ايرانيان تمدن و فرهنگ آموختند و با آنکه اصل ترکمان داشتند ايراني شدند.

طغرل

در زمان سلطان محمود غزنوي دو برادر از نوادگان سلجوق که يکي طغرل و ديگري چغري نام داشت با طايفه خود از جيحون گذشتند و به خوارزم رسيدند. فرمانرواي آن شهر با ايشان به زد و خورد پرداخت. طغرل و چغري از سلطان مسعود پناه خواستند. اما او لشکري به جنگ ايشان فرستاد. اين لشکر شکست يافت، و ترکمانان به خراسان تاختند و سرانجام سلطان مسعود به هند گريخت و فرزندان سلجوق برخراسان دست يافتند. در سال 431 طغرل نيشابور را گرفت و خود را شاه خواند. سپس گرگان و طبرستان را زير فرمان خود درآورد و پس از آن کم کم طغرل و سردارانش سراسر ايران را مسخر کردند.

درسال 447 طغرل به بغداد رفت و آخرين شاه خاندان بويه را که در آنجا فرمانروا بود برانداخت. خليفه عباسي، که از زمان معزالدوله ديلمي تنها مقام ديني داشت و قدرت سياسي را از دست داده بود از اين پس تابع شاه سلجوقي شد و با دختر برادر طغرل ازدواج کرد و طغرل نيز از دختر خليفه خواستگاري کرد و به اين طريق با دستگاه خلافت خويشي يافت.

پيشرفت هاي طغرل بيشتر نتيجه تدبير و لياقت وزيرايراني او عميدالملک کندري بود که از اديبان و دانشمندان زمان شمرده مي شد.

طغرل شهر ري را پايتخت قرار داده بود و برادرش چغري بيک در خراسان سلطنت مي کرد. چغري پيش از طغرل درگذشت و طغرل نيز در سال 455 در تجريش وفات يافت.

الب ارسلان

پس از طغرل برادر زاده اش "الب ارسلان" جانشين او شد. اين پادشاه مردي لايق بود و سراسر ايران را زير فرمان درآورد و شورشيان را سرکوبي کرد و مرزهاي کشور خود را از مغرب تا شهر حلب (که اکنون جزء سوريه است) رسانيد. الب ارسلان وزيري داشت، از اهل طوس، که مردي دانشمند و کاردان بود و نظام الملک لقب داشت. نظام الملک با عقل و تدبير کشور را وسعت داد.، و همه جا را آباد کرد، و دانشمندان را در پناه خود گرفت، و مدرسه هاي بزرگ در شهرهاي مهم کشور بنياد کرد که به نام او "نظاميه" خوانده مي شد و از آن ميان نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور معروف است.

واقعه مهم سلطنت الب ارسلان جنگ او با امپراطور روم است که "رومانوس" نام داشت و با دويست هزار سوار رومي و گرجي و روسي به مرزهاي ايران تاخت. الب ارسلان بيش از پانزده هزار سوار نداشت و مجال آن نبود که لشکر بيشتري فراهم کند. پس دليرانه پيش سپاهيان روم شتافت و جنگي سخت در گرفت که سرانجام شکست در روميان افتاد و رومانوس به دست يکي از سرداران ايراني گرفتار شد. چون رومانوس را نزد الب ارسان آوردند هيچ اميد رهايي نداشت و گمان مي برد که يا او را مي کشند يا به اسيري در شهرها مي گردانند. اما الب ارسلان او را بخشود و پادشاه روم به گردن گرفت که باج هنگفتي بپردازد و هرگاه لازم باشد با لشکر روم به ياري الب ارسلان بيايد.

درسال 465 پادشاه بزرگ سلجوقي با سپاهيان خود براي سرکوبي بعضي از شورشيان به ماوراءالنهر رفت و آنجا به دست قلعه باني يوسف نام کشته شد.

ملکشاه

الب ارسلان چند سال پيش از مرگ پسر خود ملکشاه را به جانشيني برگزيده بود. چون ملکشاه پس از کشته شدن پدر به تخت نشست مقام وزارت را همچنان به خواجه نظام الملک واگذاشت.

ملکشاه بيست سال سلطنت کرد و شورشيان داخلي را گوشمالي داد و کشور را امن و آسوده ساخت. درآبادي شهرها و آسايش مردم کوشش بسيار بکار رفت. وزير ملکشاه در همه دوران سلطنت همان خواجه نظام الملک بود که کشور را با خردمندي اداره مي کرد. در اين زمان مرزهاي کشور ايران از يک سو به کاشغر در سرحد چين و از سوي ديگر به انتاکيه در کناره درياي روم رسيد.

دانشمندان و شاعران و نويسندگان گرامي بودند و کار دانش و ادبيات رونق يافت. حکيم عمر خيام نيشابوري که از رياضي دانان بزرگ جهان شمرده مي شود در اين زمان مي زيست و به فرمان ملکشاه تقويم را اصلاح کرد و اين تقويم به نام ملکشاه که نخست جلال الدين بود به "تاريخ جلالي" معروف است. چنانکه مي دانيم عمرخيام شاعر نيز بوده و رباعيات دلکش و زيباي او که به همه زبان هاي جهان ترجمه شده است شهرت بسيار دارد.

ديگر از سخنوران نامي اين روزگار امير معزي نيشابوري است که ديوان بزرگي از او در دست است و دربار ملکشاه مقام "اميرالشعرايي" داشته است.درآخر کار چون نفوذ و قدرت خواجه نظام الملک در کشور به نهايت رسيده بود ملکشاه از او رنجيد و نظام الملک که از کار کناره گرفته بود، به دست فدائيان اسماعيلي و شايد باموافقت شاه، در راه بغداد نزديک کرمانشاهان کشته شد. با مرگ آن وزير سالخورده با تدبير که بيش از سي سال اداره کشور ايران را بدست گرفته و بزرگترين دولت ايراني بعد از اسلام را برپا کرده بود شيرازه کارها از هم گسيخت و ملکشاه نيز پس از چهل روز در بغداد، درگذشت. (سال 485). پايتخت ملکشاه شهر اصفهان بود.

جانشينان ملکشاه

پس از مرگ ملکشاه ميان پسران او و شاهزادگان ديگر سلجوقي اختلاف افتاد و هريک در قسمتي از ايران به دعوي سلطنت برخاستند و باهم به زد و خورد پرداختند. سرانجام در سال 511 سلطان سنجر پسر ملکشاه به شاهي رسيد و برادرانش، که در استان هاي ايران و عراق سلطنت مي کردند، همه فرمان او را پذيرفتند، و سنجر فرمانرواي بزرگ کشور سلجوقي شد.

سلطان سنجر

اين شاه مدت چهل سال (از 511 تا 552) سلطنت کرد. پادشاهي دلير و خردمند بود. مدتي از دوران شاهي او به زد و خورد با سرکشان داخلي گذشت و هميشه سنجر با دلاوري مي جنگيد و پيروز مي‌شد.

سنجر غزنين را که تا اين تاريخ پايتخت غزنويان بود فتح کرد و سلطان بهرام شاه غزنوي را دست نشانده خود ساخت و علاء الدين اتسز خوارزمشاه را که از جانب او در خوارزم فرمانروائي مي کرد و سرکشي کرده بود مغلوب و مطيع ساخت. اما در جنگ با ترکان قراختايي در نزديکي سمرقند شکست خورد و بسياري از سپاهيان او تلف شدند.

آخرين واقعه سلطنت سنجر جنگ اوست با ترکان غز که از خوارزم به حدود بلخ آمده و آنجا مسکن گزيدند. دراين جنگ لشکريان سلطان شکست يافتند و سنجر با زنش گرفتار شد. ترکان غز پس از دستگيري شاه سلجوقي به خراسان تاختند و چون قومي وحشي بودند شهرها را ويران ساختند و بزرگان و دانشمندان را کشتند، و سپس به کرمان رفتند و خاندان سلجوقي را که در کرمان سلطنت مي کرد برانداختند، و سراسر مشرق ايران را به آتش و خون کشيدند.

سلطان سنجر سه سال و چندماه در بند ترکمانان غز بود و چون در سال 551 زنش در گذشت تدبير گريز کرد و به مرو رفت. اما چون پير و ناتوان شده بود کاري از پيش نبرد و سال بعد وفات يافت.

سنجر نيز مردي دانش دوست و ادب پرور بود و بسياري از سخنوران بزرگ در دربار او بسر مي بردند يا از او پاداش وصله مي گرفتند. از آن جمله انوري ابيوردي و اديب صابر و امير معزي که در دربار پدر او ملکشاه پرورش يافته بود و سنايي غزنوي که از عارفان بزرگ ايران است.

پس از سنجر

در زمان ملکشاه و سنجر بعضي از شاهزادگان سلجوقي هريک در ولايتي سلطنت مي کردند اما تابع شاه سلجوقي بودند. پس از مرگ سنجر سراسر خراسان و ماوراء النهر به دست خوارزمشاهيان و غوريان افتاد. اما خاندان سلجوقي عراق که در ولايت هاي مرکزي و آذربايجان و فارس سلطنت داشتند و خاندان سلجوقي کرمان تا چندي همچنان فرمانروا بودند.

سلجوقيان کرمان را، ترکمانان غز در سال 583 برانداختند و آن استان را غارت و ويران کردند آخرين شاه سلجوقي عراق نيز که طغرل سوم نام داشت در سال 590 در جنگ کشته شد و خاندان سلجوقي از ايران برافتاد.

اسماعیليان
فرقه اسماعيلي

فرقه اسماعيلي يکي از فرقه هاي اسلامي بودند که حضرت علي بن ابيطالب و فرزندان او را تا حضرت امام جعفر صادق امام مي دانستند. حضرت امام جعفر صادق فرزندي داشت به نام اسماعيل که چون در حيات پدر درگذشت، آن حضرت پسر ديگر خود حضرت موسي کاظم را که امام هفتم شيعيان دوازده امامي است به جانشيني نصب کرد.

فرقه اسماعيلي عقيده داشتند که امام هفتم همان اسماعيل است که امام هفتم همان اسماعيل است که غايب شده است و او را امام موعود مي دانستند و منتظر بودند که ظهور کند و ظلم را از دنيا براندازد. اين گروه کم کم قدرتي يافتند و پيروان ايشان در مصر سلسله خلفاي فاطمي را بنياد کردند و از زير فرمان خليفه عباسي بيرون رفتند. مبلغان اسماعيلي با همه سختگيري هايي که نسبت به ايشان در کشورهاي اسلامي انجام مي گرفت در همه جا پراکنده شده مردم را به مذهب خود دعوت مي کردند.

در زمان ملکشاه سلجوقي مردي به نام حسن صباح در ايران پيشواي اين فرقه شد و چون مردي زيرک و لايق بود کارش رونق گرفت. درباره کودکي حسن صباح داستاني گفته اند که خلاصه آن اين است:

داستان کودکي حسن

در مدرسه نيشابور سه کودک زيرک بودند که برهمه شاگردان برتري داشتند، معلم ايشان را گرامي مي داشت و پيش بيني مي کرد که درآينده به مقام هاي بزرگ برسند.

از اين سه کودک يکي خواجه نظام الملک بود و ديگري عمر خيام و سومي حسن صباح. ايشان باهم دوستي و الفت داشتند و پيمان بستند که چون بزرگ شوند اگر يکي از ايشان به مقامي رسيد به دو دوست ديگر نيز ياري کند.

پس از سال ها خواجه نظام الملک وزير الب ارسلان شد، و سپس ملشکاه وزارت را به او سپرد. نظام الملک از ياران خود پرسيد که چه مي خواهند تا براي ايشان انجام دهد. عمرخيام که مردي دانشمند و گوشه گير بود باغي در بيرون شهر نيشابور، و ملکي که معاش او از آن فراهم شود خواست تا بتواند با خطر آسوده به مطالعه کتاب و کارهاي علمي خود بپردازد. اما حسن صباح که جاه طلب بود شغلي در دستگاه وزارت خواست. پس از چندي حسن کوشيد که جاي نظام الملک را بگيرد وزير مقتدر سلجوقي از اين کار رنجيد و حسن را از دستگاه اداري کشور بيرون کرد.

حسن صباح از اينجا کينه نظام الملک و ملکشاه را در دل گرفت و به مصر نزد خليفه فاطمي رفت و به مذهب اسماعيلي گرويده سپس به ايران بازگشت و به تبليغ اين مذهب پرداخت و به زودي قدرت و نفوذ بسيار يافت.

فدائيان

حسن گروهي از پيروان خود را چنان تعليم داده بود که فرمان او را بي چون و چرا انجام مي دادند و از مرگ نمي هراسيدند. به اين سبب ايشان را "فدايي" مي خوانند. فدائيان اسماعيلي هرکه را پيشواي ايشان فرمان مي داد ينهاني مي کشتند و کم‌کم وحشت و هراسي از اين فرقه در سراسر ايران و کشورهاي ديگر اسلامي در دل ها افتاد.

چون شاه و اميران و بيشتر مردمان با اين فرقه دشمني داشتند و اگر ايشان را مي گرفتند بي تأمل مي کشتند ناچار حسن صباح در پي آن برآمد که پناهگاهي براي خود و پيروانش بيابد، و قلعه "الموت" را که در رودبار قزوين بود فتح کرد و آن را جايگاه خود قرار داد. سپس در جاهاي ديگر هم اسماعيليان قلعه هاي استوار بدست آوردند که از آن ميان قلعه هايي که نزديک شهرهاي اصفهان و يزد و تون (فردوس) و قاين داشتند مهمتر بود.

پيروان حسن صباح در کشورهاي ديگر اسلامي هم نفوذ بسيار داشتند و دامنه عمليات ايشان در سراسر مغزب آسيا و شمال افريقا گسترده بود.

خواجه نظام الملک را چنان که ديديم يکي از فدائيان اسماعيلي کشت و جز او بسياري از عالمان دين و بزرگان دولت به دست اين گروه کشته شدند.

حسن صباح در سال 518 زمان سلطنت سنجر درگذشت. اما جانشينان او همچنان در قلعه الموت فرمانروا بودند و مخالفان خود را به زخم خنجر فدائيان از پا در آوردند.

سرانجام هلاکوخان مغول قلعه الموت را در سال 654 تسخير کرد و آخرين جانشين حسن را که رکن الدين خورشاه نام داشت کشت و دستگاه وحشت انگيز اسماعيليان برچيده شد.

اتابکان
شاهان سلجوقي سرپرستي هريک از فرزندان خود را به يکي از خدمتگذاران درگاه مي سپردند و اين سرپرستان که به نام شاهزاده متبوع خود در استان ها فرمانروايي مي کردند به زبان ترکي "اتابک" خوانده مي شدند. اما همين که قدرت دولت سلجوقي از ميان رفت اين سرپرستان ظاهراً به نام شاهزاده سلجوقي و در باطن براي خود دستگاه فرمانروايي برپا کردند و بعضي از ايشان استقلال يافتند. از اين گروه دو خاندان مقام و قدرت بسيار بدست آوردند: يکي اتابکان فارس و ديگر اتابکان آذربايجان.

اتابکان فارس يا سلغريان

چون نخستين فرد اين خاندان "سلغر" نام داشت ايشان را سلغريان مي خوانند. سلغر از سرداران سلجوقي بود که با همه کسان وزيردستان خود به فارس رفت و سال ها درآنجا فرمانروايي کرد و در سال 557 درگذشت. پس از او برادرش "زنگي" جانشين او شد.

سپس چند تن ديگر از اين خاندان به فرمانروايي رسيدند. از همه اميران سلغري معروف تر يکي سعد زنگي است و ديگر پسرش ابوبکربن سعد. شيخ سعدي شاعر و نويسنده بزرگ در زمان ايشان مي زيسته است. پسر ابوبکر که او نيز سعد نام داشت با سعدي معاصر بود. اتابک سعدبن زنگي و پسرش اتابک ابوبکر بن سعدبن زنگي هردو دلير و بخشنده بودند و شاعران و دانشمندان را پرورش مي دادند و در آبادي شهر شيراز که پايتخت ايشان بود و ساختن بناهاي خوب سعي بسيار داشتند.

شيخ سعدي کتاب بوستان را به نام ابوبکربن سعد و کتاب گلستان را به نام سعد دوم پسر ابوبکر تصنيف کرده است.

دستگاه حکومت سلغريان در سال 662 به دست هولاکوخان مغول برافتاد.

اتابکان آذربايجان

يکي ديگر از اميران سلجوقي که فرمانرواي آذربايجان شد ايلدگز بود. اين امير چندي به نام آخرين شاهان سلجوقي در مغرب ايران حکومت مي کرد. پس از مرگ او در سال 567 پسرش محمد جهان پهلوان جانشين او شد و چهارده سال در آذربايجان و عراق فرمانرواي مستقل بود. چون جهان پهلوان درگذشت برادرش قزل ارسلان به اميري نشست و سرانجام يکي از سردارانش او را کشت. آخر، دستگاه فرمانروايي اين خاندان، در سال 622 به دست خوارزمشاهيان برچيده شد. اميران اين خاندان ترک نژاد با زبان فارسي و فرهنگ ايراني پرورش يافته بودند و در ترويج شعر و ادبيات فارسي کوشش بسيار مي کردند. بسياري از شاعران بزرگ ايران مانند نظامي و خاقاني در دربار جهان پهلوان و قزل ارسلان مي زيستند و آثار گرانبهاي خود را به نام ايشان نوشته اند.

----------------------------

خوارزمشاهیان

در زمان سلطان سنجر يکي از سرداران که قطب الدين محمد نام داشت به حکومت خوارزم گماشته شد و از آن پس لقب "خوارزمشاه" يافت.قطب الدين محمد که مردي لايق بود و اهل دانش را دوست مي داشت تا سال 521 درآن سرزمين فرمانروايي کرد و چون درگذشت پسرش اتسز به جاي او نشست.اتسز پس از چندي خود را مستقل خواند و سلطان سنجر ناچار به خوارزم لشکر کشيد. اتسز از پيش سپاهيان سلطان سلجوقي گريخت و پسرش گرفتار و کشته شد. اما همين که سنجر بازگشت اتسز بار ديگر به خوارزم آمد و درآنجا فرمانروا شد و سرانجام در سال 551 درگذشت.

ايل ارسلان
پس از او پسرش ايل ارسلان به سلطنت رسيد و هفده سال پادشاهي کرد. هنگامي که ترکان فراختايي به خوارزم روي آورده بودند درگذشت (567).

تکش
پسر ايل ارسلان که تکش نام داشت چندي بر سر سلطنت با برادر خود به زد و خورد پرداخت و عاقبت به شاهي نشست. تکش آخرين پادشاه سلجوقي را که طغرل سوم نام داشت نزديک شهر ري شکست داد و خاندان سلجوقي را برانداخت. سلجوقي را که طغرل سوم نام داشت نزديک شهر ري شکست داد و خاندان سلجوقي را برانداخت.

سپس تکش در همدان با سپاهيان خليفه عباسي به جنگ پرداخت و ايشان را مغلوب کرد و عراق عرب نيز زير فرمان او درآمد. دراين زمان اسماعيليان همچنان در گوشه و کنار کشور به آشوب و فتنه مي پرداختند. تکش فرزند خود سلطان محمد را به محاصره قلعه ترشيز که در دست ايشان بود فرستاد اما در همين حال درگذشت و پسرش سلطان محمد خوارزمشاه در سال 596 برتخت سلطنت نشست.

سلطان محمد
در اين زمان دو دولت نيرومند از شمال و مشرق با کشور خوارزمشاهيان همسايه بودند: يکي خاندان غوريان که در افغانسات سلطنت مي کردند و ديگر سلسله خانيان يا فراختائيان که بخارا و سمرقند را در دست داشتند.

سلطان محمد پس از مدتي زد و خورد غوريان را از خراسان بيرون راند و چون شهاب الدين غوري کشته شد هرات و همه حدود آن به کشور خوارزمشاهي پيوست.

سپس خوارزمشاه عازم جنگ با گورخان پادشاه فراختائيان شد و او را شکست داد و بخارا و سمرقند و اترار را گرفت و آن دولت را برانداخت.

پس از تصرف غزنين چون بر سلطان محمد معلوم شد که خليفه عباسي پنهاني پادشاهان غور را به جنگ با او وامي داشته است خوارزمشاه عازم آن شد که به بغداد برود و خليفه را از ميان بردارد و يکي از فرزندان امام حسين را به خلافت بنشاند. پس با لشکر فراوان به جانب بغداد تاخت اما در همدان بسياري از سپاهيانش از سرما تلف شدند و سلطان محمد به خوارزم برگشت. در اين ميان چون دولت فراختايي که فاصله کشور خوارزمشاه و سرزمين چنگيز خان مغول بود برافتاده بود و دو کشور خوارزمشاهي و مغول همسايه شده بودند ميان ایشان اختلافي روي داد. حاکم شهر اترار همه بازرگاناني را که از نزد چنگيز خان آمده بودند کُشت و مال ايشان را تاراج کرد و سلطان محمد که با همه دليري عقل و تدبيري نداشت و گرفتار غرض هاي درباريان خود بود خطر را در نيافت و در پي جلوگيري از آن برنيامد.

سپاه مغول به سرداري چنگيزخان به کشور خوارزمشاه تاختند و شهرهاي بزرگ و آباد را ويران کردند و مردمان را کشتند و سلطان محمد چنان خود را باخت که هيچ پايداري نتوانست و از پيش سپاه مغول به شتاب گريخت و سرانجام به جزيره آلسکون در درياي خزر پناه برد و آنجا درگذشت (617).

تاخت و تاز مغول

بزرگترين بلايي که در سراسر دوران تاريخ ايران بر سر اين کشور و مردم آن آمده هجوم قوم و حشي و خونخوار مغول است.مغول قبيله هايي از نژاد زرد بودند که در جنوب سيبري و شمال چين ميزيستند. تمدني نداشتند، و بيشتر به چادرنشيني و شباني روزگار مي گذرانيدند، و غالباً به شهرهاي آباد چين شمالي مي تاختند و کشتار و غارت مي کردند.

چنگيز خان

رئيس يکي از طايفه هاي کوچک اين قوم پسري داشت که او را "تموچين" نام گذاشته بود. اين پسر دوازده ساله بود که پدرش درگذشت. اما تموچين دلير و لايق بود. به زودي دسته اي را گرد خود جمع کرد و به راهزني پرداخت و کم کم بر طايفه خود رئيس شد و قبيله هاي ديگر را که با او هم نژاد بودند نيز زير فرمان درآورد و کشور نيرومندي در جنوب سيبري برپا کرد.

طايفه تموچين و بيشتر قبيله هاي مغول آئين بت پرستي داشتند. تموچين همين که فرمانرواي مغولان شد به رسم نژاد خود انجمني از سران قوم و پيشوايان مذهبي فراهم کرد و لقب "چنگيزخان" که معني آن "خان فاتح" است بر خود نهاد و در اين انجمن درفشي که نه دم اسب سفيد از آن آويخته و نزد مغول نشانه شاهي بود به او داده شد.

از اين زمان چنگيز خان به راهنمائي دو بازرگان ايراني که براي تجارت به آن ديار رفته بودند سازماني براي سپاه و اداره کشور خود قرار داد و خط ايغوري را براي نوشته ها و کارهاي کشوري خود پذيرفت.

پس از آن چنگيزخان به کشور چين حمله برد و شهر پکن پايتخت آنجا را گرفت و سپس يکي از پسران خود را که جوجي نام داشت به مغرب فرستاد و شهرستان هاي جنوب غربي سيبري را فتح کرد و چون در اين هنگام دولت فراختايي از ميان رفته بود مغولان با کشور خوارزمشاهيان همسايه شدند.

چنگيز خان مي خواست با کشور همسايه خود رابطه بازرگاني داشته باشد و براي اين کار جمعي از بازرگانان را به ماوراء النهر فرستاد. اما در يکي از شهرهاي مرزي، حاکم شهر که خويش سلطان محمد خوارزمشاه بود همه را کُشت و مال و کالاي ايشان را غارت کرد. چنگيز خان که از اين رفتار ناروا خشمگين شده بود سفيراني پيش خوارزمشاه فرستاد تا سبب اين بدرفتاري را بپرسد. اما سلطان محمد از ناداني و خودخواهي آن سفيران را هم کُشت. چنگيزخان به خشم آمد و با سپاه بيشمار مغول، به سرداري چهار پسرش، براي خونخواهي رو به ماوراءالنهر گذاشت.

فتح ايران

سلطان محمد خوارزمشاه به جلوگيري از سپاه مغول شتافت، اما در همان برخورد اول چنان ترس بر او راه يافت و خود را باخت که رو به گريز نهاد، و خانواده خود را از خوارزم به مازندران فرستاد، و خود به نيشابور رفت و به جاي آنکه سپاه خود را فراهم بياورد و جلوي لشکر خونخوار مغول را بگيرد به خوشگذراني پرداخت.

سپاه چنگيز شهرهاي شمال شرقي ايران آن زمان را يک يک گرفتند و هرچند مردم شهرها دليرانه پايداري کردند نتوانستند از عهده مغول برآيند. شهرهاي آباد و پُرجمعيت بخارا و خجند و سمرقند در سال 627 به دست سپاه مغول افتاد و يکسره ويران شد و نزديک به تمام مردمان آن کُشته شدند.

سپس چنگيز در پي خوارزمشاه به خراسان و شهرهاي ديگر مرکز و مغرب ايران تاختند و هرجا که مي رسيدند شهر را خراب مي کردند و آتش مي زدند و همه مردم را مي کُشتند و گاهي جانوران را هم زنده نمي گذاشتند.

سلطان محمد خوارزمشاه از بيم جان با نزديکان خود پياپي از پيش لشکريان مغول مي گريخت تا آنکه از نيشابور به ري و از آنجا به قزوين رفت و چون دشمن نزديک مي شد به گيلان شتافت و از آنجا به استرآباد رفت و آخر به جزيره کوچک آلسکون در درياي خزر پناه برد آنجا چون شنيد که زنان و فرزندانش به دست مغول افتاده و کُشته شده اند از ترس و اندوه جان سپرد.

سپاه مغول در سراسر کشور ايران خراسان فارس پراکنده شدند و همه جا ويراني و کُشتار کردند. چنگيز خان پس از آنکه ايران را با خاک يکسان کرد و سپاهيانش سراسر روسيه جنوبي را نيز فتح و غارت کردند، چندي در دشت هاي جنوب روسيه ماند و سپس به سرزمين خود بازگشت و در سال 624 جان سپرد. اين کشور گشاي خونريز به آيين قبيله خود پيش از مرگ سرزمين پهناوري را که فتح کرده بود ميان چهار پسرش قسمت کرد و يکي از ايشان را که «اگتاي قا آن» نام داشت به مقام خاني نشانيد.

سلطان جلال الدين
يکي از پسران سلطان محمد خوارزمشاه که جلال‌الدين نام داشت و از دلاوران بزرگ تاريخ شمرده مي شود چندين بار با لشکريان مغول زدو خورد کرد و کوشيد آن خونخواران را از ايران بيرون کند. اما کاري از پيش نبرد و مغول او را دنبال کردند تا به کناره رود سند رسيد. آنجا، چون ديد که نمي تواند پايداري کند، با شجاعت عجيبي اسب خود را به رود پهناور و خروشان سند راند. اسب شنا کنان به ساحل ديگر رسيد و چون سپاه مغول نتوانستند از رود بگذرند سلطان جلال الدين چندي در سرزمين هند ماند و سپاهي گرد آورد و چند ولايت را در آنجا فتح کرد. اما پس از مدتي باز به ايران برگشت تا با مغول در آويزد، در اين موقع تنگ، اميران و سرداران محلي به جاي آنکه با او همدست شوند از خودخواهي به زدو خورد با اين شاهزاده دلير پرداختند و ناصر، خليفه بغداد هم، نه تنها با او ياري نکرد بلکه سپاهي براي سرکوبيش فرستاد.

جلال الدين با همه شجاعت از تدبير و سياست بهره نداشت. چندي در شهرهاي ايران، از کرمان و اصفهان و ري تا تبريز و گرجستان، به جنگ با اميران و فرمانفرمايان آن حدود پرداخت، و کم‌کم آوازه مردي ودلاوري او هم جا پيچيد.

آخر «اگتاي قا آن» که جانشين چنگيز شده بود سپاهي براي جنگ با او فرستاد. جلال الدين که هميشه به مي خواري مي پرداخت، شبي مست خفته بود که سپاهيان مغول بر او شبيخون زدند. شاهزاده بدبخت سراسيمه برخاست و از چنگ مغولان گريخت. اما در کوههاي کردستان ناشناسي در اسب و لباس گرانبهاي او طمع کرد و در خواب او را کُشت. کُشته شدن جلال الدين در سال 628 هجري بود.

داستان شجاعت هاي سلطان جلال الدين تا چندين سال بر زبان ها بود و مردم مرگ او را باور نمي کردند و هنوز اميد داشتند که آن پهلوان بيايد و سپاه مغول را از پا درآورد و ايشان را از ستمکاري هاي آن قوم بي رحم رهايي بدهد.

----------------------

ایلخانیان

هولاگوخان
پس از مرگ جلال الدين ديگر در ايرانيان نيرويي براي پايداري نماند. ولايت هاي اين کشور به دست مأموران و فرمانروايان مغول اداره مي شد. اما اسماعيليان هنوز قلعه هاي بسيار داشتند و از سرداران مغول اطاعت نمي کردند.

سي سال پس از مرگ چنگيزخان يکي از نوادگان او که هولاگو نام داشت از جانب برادر خود که خان بزرگ مغول بود مأمور شد که به ايران لشکر بکشد و کار اسماعيليان را يکسره يکند.

هولاگو در سال 653 به سمرقند رسيد و از آنجا با صدو بيست هزار لشکريان خود به خراسان و شهرهاي ديگر ايران آمد و در رودبار، قلعه الموت را که مرکز فرقه اسماعيلي بود تسخير کرد، و رکن الدين خورشاه آخرين رئيس ايشان اسير او شد.

خواجه نصيرالدين طوسي که از دانشمندان بزرگ ايران در آن روزگار بود و در قلعه الموت نزد رئيس اسماعيليان بسر مي برد، از اين زمان به خدمت هولاگو درآمد و خان مغول او را بسيار محترم و عزيز داشت.

با فتح قلعه الموت دستگاه اسماعيليان برچيده شد و قدرت ايشان که دو قرن در ايران و کشورهاي اطراف مايه وحشت شاهان و اميران و وزيران شده بود از ميان رفت.

هولاگو در سال 656 به بغداد لشکر کشيد تا دستگاه خلافت عباسي را براندازد. دو ماه بغداد در محاصره سپاه مغول بود. آخر معتصم خليفه که در خود تاب مقاومت نديد تسليم شد. سپاهيان هولاگو به شهر بغداد درآمدند و بيشتر ساکنان شهر را کُشتند. سپس معتصم نيز به فرمان هولاگو کُشته شد و دوران خلافت عباسي به پايان رسيد.

هولاگو همين که به ايران رسيد عطا ملک جويني را به دبيري خود برگزيد و اين مرد دانشمند و برادرش خواجه شمس الدين جويني که سال ها مقام وزارت و دبيري هولاگو و جانشينان او را داشتند در راهنمايي مغولان خونريز و اصلاح کارهاي پريشان کشور کوشش بسيار کردند، و از مردان بزرگ ايران شمرده مي شوند. هولاگوخان شهر مراغه را پايتخت خود قرار داده بود و در آنجا خواجه نصيرالدين طوسي و گروهي از منجمان دانشمند رصدخانه اي ساختند و کتابخانه بزرگي فراهم کردند.

سرانجام هولاگو در سال 663 درگذشت و پسرش جانشين او شد. فرزندان هولاگو تا مدتي در ايران سلطنت مي کردند و خاندان ايشان "ايلخانيان" خوانده مي شود.

اين فرمانروايان تا مدتي کيش و آيين بت پرستي داشتند. اما کم‌کم با دين و آداب ايران آشنا شدند و از وزيران و کارگزاران ايراني تمدن و فرهنگ آموختند.

غازان خان
يکي از نوادگان هولاگو که غازان خان نام داشت از بزرگترين افراد اين خاندان شمرده مي شود. غازان خان از بت پرستي دست کشيد و دين اسلام را پذيرفت و نام "محمود" برخود گذاشت.

غازان خان وزيري دانشمند داشت به نام خواجه رشيدالدين فضل الله که در بيشتر دانش هاي زمان استاد بود و اين مرد لايق و با کفايت شاه مغول را برآن داشت که کارهاي کشور را اصلاح کند و به راهنمايي هاي او در ايران آبادي بسيار شد و آسايش مردم فراهم گرديد. مدرسه ها و کتابخانه ها و مسجدهاي بزرگ و حمام ها و عمارت هاي خوب ساخته شد و اندکي از ويراني ها و ستمکاري هاي قوم پليد مغول جبران شد. پايتخت غازان خان شهر تبريز بود.

سلطان محمد خدابنده
چون غازان خان در سال 703 درگذشت برادرش الجايتو که از جانب غازان خان فرمانرواي خراسان بود به تبريز آمد و برتخت سلطنت نشست. اين پادشاه هم دين اسلام را پذيرفت و نام خود را "محمد" گذاشت و به خدابنده معروف شد. وزارت سلطان محمد همچنان با خواجه رشيدالدين فضل الله بود. در زمان او پايتخت از تبريز به سلطانيه منتقل شد و در آن شهر به فرمان شاه آباداني بسيار کردند.

محمد خدابنده پادشاه عادل و دانش پروري بود و به راهنمايي وزير دانشمند خود براي آسايش مردمان کوشش مي کرد.

سلطان ابوسعيد
پس از مرگ سلطان محمد پسر او ابوسعيد که خردسال بود و در خراسان عنوان حکومت داشت به ياري چند سردار و امير به سلطانيه آمد و برتخت نشست.

خواجه رشيدالدين فضل الله چندي همچنان منصب وزارت داشت. اما سرانجام درباريان ديگر به او تهمت زدند و ابوسعيد را به کُشتن آن وزير دانشمند و با تدبير واداشتند.

از آن پس قدرت ايلخانيان رو به ضعف گذاشت و شورش ها در گوشه و کنار برپا شد و سرانجام ابوسعيد هنگامي که به دفع شورشيان دشت قبچاق مي رفت بيمار شد و درگذشت. ابوسعيد مردي ناتوان و خوشگذران و نادان بود، پس از او دستگاه سلطنت ايلخانيان که فرزندان هولاگو بودند از هم پاشيده شد و فرمانروايان و سرداراني که از جانب او به حکومت ولايت ها گماشته شده بودند سر به مخالفت برداشتند و دعوي استقلال کردند.

چند تن از جانشينان ابوسعيد تا مدتي دست نشانده اميران بودند و در قسمت کوچکي از ايران تنها نام سلطنت داشتند.

-------------------------------

جلایریان و مظفریان

جلایریان یا ایلکانیان
شيخ حسن ايلکاني که او را شيخ حسن جلايري هم مي خواندند، و از سرداران بزرگ شاهان مغول بود، در اواخر دوره ايلخانيان به مخالفت پادشاه برخاست و پس از مدتي زد و خورد قدرت و استقلالي بهم رسانيد. و بغداد را پايتخت خود کرد، و برقسمتي از مغرب و شمال غربي ايران فرمانروا شد.

چو شيخ حسن در سال 754 درگذشت پسرش سلطان اويس جانشين او شد. اين پادشاه مردي دانا و دادگر بود. اما در جواني مرد (776) و پسرش سلطان حسين در تبريز به تحت سلطنت نشست. سلطان حسين با شاه شجاع مظفري (که تاريخ او را بعد خواهيم گفت) زد و خورد کرد و شهر تبريز چندي به دست شاه شجاع افتاد و سپس باز سلطان حسين آن شهر را گرفت.

جانشين سلطان حسين برادرش سلطان احمد بود که قسمت بزرگي از دوران سلطنت خود را به زد و خورد با اميران و گردنکشان ديگر گذرانيد. آخر با هجوم اميرتيمور برخورد و با سپاه او جنگيد و به کشور عثماني (ترکيه امروز) گريخت.، و چون امير تيمور به آن حدود تاخت سلطان احمد به مصر رفت و آنجا بود تاخبر مرگ تيمور به او رسيد. پس به سرزمين خود بازگشت و سرانجام نزديک تبريز در جنگ با ترکمانان کُشته شد (823).

خاندان جلايري به زبان و ادبيات فارسي علاقه بسيار داشتند و گروهي از شاعران معروف در دربار ايشان مي زيستند که از همه معروفتر سلمان ساوجي است.

خواجه حافظ شيرازي نيز بعضي از شاهان اين سلسله و خصوصاً سلطان اويس و سلطان احمد را مدح گفته است.

مظفریان
فارس در اواخر دوره مغول زير فرمان يکي از سرداران بزرگ ايشان که شيخ ابواسحاق نام داشت درآمد. اين پادشاه مردي لايق و دلير و دانشمند بود و با مردم آن سرزمين به مهرباني و دادگري رفتار مي کرد.

مبارزالدين محمد

مبارزالدين محمد يکي از سرداران دستگاه سلطنت مغول که نواده سرداري خراساني به نام امير مظفر بود پس از مرگ سلطان ابوسعيد در يزد فرمانرواي مستقل شد و به انديشه کشورگشايي افتاد. پس کرمان را گرفت و به قلمرو خود افزود و در سال 754 به فارس تاخت و شيراز را از شاه شيخ ابواسحاق گرفت و آن امير دانشمند خوش رفتار را کُشت.

مبارز الدين محمد برکرمان و يزد و اصفهان و شيراز تا لرستان فرمانروايي يافت. اما مردي سختگير و متعصب بود و به نام اجراي احکام اسلام با مردم بدرفتاري مي کرد.

شاه شجاع

پس از او شاه شجاع بر تخت نشست و مدتي از دوران سلطنت او به زد و خورد با برادرش شاه محمود که در اصفهان دستگاه شاهي برپا کرده بود گذشت. و همچنين با برادرزادگان ديگر خود درکرمان و شوشتر جنگ ها کرد.

شاه شجاع به آذربايجان هم لشکر کشيد و سلطان حسين جلايري را از آنجا بيرون کرد و سپس به شيراز بازگشت، و آخر در سال 776 درگذشت.

شاه شجاع مردي بخشنده و دانشمند و صاحب ذوق بود و خواجه حافظ شيرازي که از زمان شاه شيخ ابواسحاق در دربار اميران فارس مي گذرانيد از او مهرباني و بخشش فراوان ديد.

پس از او جانشينانش با هم به سيتزه پرداختند و دولت آل مظفر رو به ضعف گذاشت.

شاه منصور

آخرين پادشاه اين خاندان شاه منصور برادرزاده شاه شجاع بود که در مقابل امير تيمور ايستادگي و پايداري کرد و دليرانه با او به جنگ پرداخت. اگرچه شاه منصور سپاه فراوان نداشت و در مقابل تيمور بسيار ناتوان بود مردانه کوشيد تا ايران را از هجوم و ستمکاري تاتار رهايي بخشد. اما سرانجام شکست يافت و کُشته شد و اميرتيمور سرزمين فارس را تصرف کرد و همه افراد خاندان مظفري را کُشت. (795) سبب آنکه مظفريان نتوانستند در سراسر ايران قدرت بيابند نفاق برادران و برادرزادگان بود که هريک مي خواستند تنها فرمانروا باشند و ديگران را زير حکم خود درآورند.

شهرت خاندان آل مظفر بيشتر براي آن است که سخنوران بزرگي در دربار ايشان مي زيسته اند و همه افراد آن اهل ذوق و دانش بوده اند.

يکي از بزرگترين شاعران ايران خواجه حافظ شيرازي در زمان سلطنت اين خاندان مي زيسته و نزد شاهان مظفري مقام و احترام بسيار داشته و بيشتر ايشان خاصه شاه شجاع را در غزل هاي دلکش خود بارها مدح گفته است.

فرمانروايان ديگر
درهمين زمان که سلسله جلايري يا ايلکاني در بغداد و آذربايجان و بعضي از ولايت هاي غربي ايران سلطنت مي کرد و خاندان مظفري فارس و کرمان و يزد و شوشتر و اصفهان را زير فرمان داشت در قسمت هاي ديگر ايران هم شاهان کوچک محلي فرمانروا بودند.

از آن جمله سلسله اي که به "سربداران" معروفند در سبزوار و سمنان و دامغان حکومت مي کردند. هرات و قندهار و قسمتي از خراسان در دست سلسله اميراني بود که "آل کرت" خوانده مي شدند، در لرستان خاندان «هزار اسبي» با «اتابکان لرستان» صاحب قدرت بودند. ابن يمين شاعر که قطعات اخلاقي او معروف است در دستگاه "آل کرت" و "سربداران" مي زيسته است.

-----------------------------

تیموریان

هجوم تاتار

هنوز کشور ايران از آسيب و گزند خونخواران مغول نياسوده بود که بلايي ديگر بر مردم اين سرزمين فرود آمد و آن هجوم و کُشتار تيمور بود.

درآخر دوره ايلخانيان کار کشور پريشان شده بود. شاه مغول قدرتي نداشت. در هر استان امير گردنکشي کرده و دستگاه سلطنت براي خود چيده بود. اين شاهان يا اميران محلي پيوسته با هم در زد و خورد بودند و پيکارهاي پياپي ايشان را ناتوان کرده و مردمان را به جان آورده بود.

اين وضع سبب شد که چون اميرتيمور گورگان به ايران تاخت هيچ نيرويي نبود که پيش او پايداري کند.

امير تيمور

تيمور از نژاد مغول بود و نياکانش با پدران چنگيز خويشاويند بودند. چون در آغاز جواني پدرش درگذشت تيمور به خدمت اميران محلي درآمد و کم‌کم قدرتي يافت و برولايت ماوراء النهر تا کنار رود جيحون فرمانروا شد. تيمور چهل و پنج ساله بود که نخستين بار به خراسان تاخت و شهرهاي آن سرزمين را غارت کرد و بيشتر مردمانش را کُشت و سپس به سمرقند برگشت. پس از آن چند بار ديگر امير تيمور به ايران لشکر کشيد و همه جا کُشتار و ويراني بسيار کرد. شاهان و اميران محلي يا فرمان او راپذيرفتند يا شکست خوردند و کُشته شدند.

سلطان احمد جلايري در آذربايجان از پيش سپاهيان خونريز او گريخت و سراسر آن استان به دست تيمور افتاد. سپس تيمور با لشکريانش از رود ارس گذشت و قفقاز و گرجستان را گرفت و از آنجا به آسياي صغير رفت و قسمت بزرگي از آن سرزمين را تسخير کرد.خاندان شاهي مظفريان در فارس به دست او برافتاد و همه افراد آن خاندان کُشته شدند. تيمور کشور ايران و سراسر آسياي ميانه و آسياي غربي را تسخير کرد و همه جا با سنگدلي و بي رحمي مردمان را کُُشت و مال ايشان را غارت کرد و از شهرهاي آباد جز ويرانه هايي برجا نگذاشت.

چون تيمور در آغاز جواني که هنوز کارش بالا نگرفته بود با دختر يکي از اميران ترکستان ازدواج کرده بود به «تيمور گورکان» يعني «تيمور داماد» مشهور شد.

اين امير خونريز کشورگشا را «تيمور لنگ» نيز مي خوانند، زيرا که در آغاز کار هنگامي که به سيستان حمله کرده بود در جنگ زخمي خورد که پاي چپش از آن لنگ شد.

سرانجام در سال 807 اميرتيمور پس از آنکه سراسر ايران و کشورهاي همسايه آن را به خاک و خون کشيده بود در هفتاد سالگي درگذشت. مقبره اميرتيمور در شهر سمرقند که پايتخت او بود قرار دارد و به "گورامير" معروف است.

تيمور به خلافت چنگيز مسلمان بود و در شهرهايي که مي گرفت هنرمندان و صنعتگران و معماران زبردست را جمع مي کرد و به پايتخت خود يعني سمرقند مي فرستاد تا درآنجا عمارت هاي خوب بسازند و شهر را آباد کنند. پس از مرگ تيمور پسران و نوادگانش با هم بر سر سلطنت به زد و خورد پرداختند و آخر پسر چهارم او که شاهرخ نام داشت به شاهي نشست.

شاهرخ

شاهرخ 43 سال سلطنت کرد و آخر در سال 850 درگذشت. اين پادشاه کوشيد که همه ويراني هاي پدرش را جبران کند و به آبادي شهرها پرداخت و دانشمندان و سخنوران و هنرمندان را گرامي داشت و شهر هرات که پايتخت او بود مرکز دانش و هنر شد.

زن شاهرخ که گوهر شاد نام داشت نيز زني دانا و دين دار بود و مسجد بزرگ "گوهرشاد" در مشهد از او به يادگار مانده است.

پسران شاهرخ هم به علم و ادبيات علاقه بسيار داشتند. يکي از ايشان که نامش "بايسنقر" بود و در استرآباد حکومت مي کرد گروهي از دانشمندان و شاعران و نقاشان و خوشنويسان را در دربار خود جمع آورده بود. اين شاهزاده که خود دانشمند و با هنر بود فرمان داد تا از شاهنامه فردوسي نسخه هاي گرانبها و زيبا ترتيب دادند و در آنها نقاشي هاي بسيار خوب کردند و مقدمه اي در شرح حال فردوسي و چگونگي سرودن آن کتاب نوشتند.

الغ بيک

پس از شاهرخ پسرش الغ بيک شاه شد و او که به رياضيات و نجوم علاقه بسيار داشت فرمان داد تا در شهر سمرقند رصدخانه بزرگي ساختند و منجمان دانشمند را به تأليف کتاب هاي رياضي و نجوم مأمور کرد. الغ بيک در سال 853 کشته شد.

شاهان ديگر تيموري

پس از مرگ الغ بيک پسران و جانشينان او به دعوي سلطنت برخاستند و با هم به نزاع پرداختند و کار خاندان تيموري سست شد و قسمت بزرگي ازولايت هايي که زير فرمان داشتند از دست ابشان بيرون رفت.

سلطان حسين بايقرا

از جمله شاهزادگان تيموري که در دانش پروري و هنر دوستي شهرت بسيار داشتند سلطان حسين بايقرا را بايد نام برد. اين شاهزاده چندي در استرآباد و مازندران فرمانروا بود و سرانجام به هرات که پايتخت جانشينان تيمور بود تاخت و آن شهر را گرفت و تاج شاهي بر سرگذاشت.

سلطان خسين بايقرا بيش از شاهان ديگر تيموري به هم صحبتي دانشمندان و سخنوران و هنرمندان مايل بود و دربارش در هرات مجمع اهل دانش و هنر شد. وزيري داشت به نام اميرعلي شيرنوايي که خود به دو زبان فارسي و ترکي شعر مي گفت و شاعران و دانشمندان را گرامي مي داشت. جامي شاعر بزرگ اين روزگار نزد اين سلطان و وزيرش بسيار محترم بود. بهزاد نقاش هم در دربار اين شاه بسر مي برد.

سرانجام سلطان حسين بايقرا در سال 911 هجري درگذشت و دستگاه سلطنت فرزندان تيمور که به خلاف خود او مردمي آبادکننده و با ذوق و دانش پرور بودند برچيده شد.

ترکمانان قراقويونلو
اين طايفه يکي از قبيله هاي ترکمان بودند که از شمال بحرخزر به قفقاز و آذربايجان آمده درآنجا اقامت کرده بودند و رئيس ايشان در خدمت پادشاهان جلايري بسر مي برد.

اينان چون شکل گوسفند سياهي بر پرچم خود نقش مي کردند قراقويونلو ناميده شدند، يعني صاحب گوسفند سياه.

قرايوسف که رئيس قرقويونلو بود از سال 792 درآذربايجان استقلال يافت و شهر تبريز را پايتخت خود قرار داد و چند بار با امير تيمور گورگان جنگ کرد و شکست خورد و به مصر گريخت.

پس از مرگ تيمور باز قرايوسف به آذربايجان آمد و جانشين تيمور را شکست داد و آذربايجان و سلطانيه و قزوين را گرفت و در سال 823 درگذشت. يکي از پسران قرايوسف که جهانشاه نام داشت به شاهرخ تيموري پيوست و گذشته از آذربايجان ناحيه مرکزي ايران و فارس و کرمان را هم زير فرمان درآورد. جهانشاه که با آخرين پادشاه تيموري معاصر بود جز خراسان و کناره هاي درياي خور بر سراسر ايران سلطنت مي کرد اما آخر از اوزون حسن آق قويونلو شکست خورد و کشته شد.

مسجد کبود تبريز از بناهاي جهانشاه است. (872).

ترکمنان آق قويونلو
يکي ديگر از طايفه هاي ترکمن به "آق قويونلو" يعني «دارنده گوسفند سفيد» معروف است زيرا اينان نيز شکل گوسفند سفيدي بر پرچم خود نقش مي کردند. اين طايفه هم در شمال کشور عراق امروزي مسکن داشتند سران ايشان درخدمت امير تيمور درآمدند و از جانب او به حکومت شهر "ديار بکر" گماشته شدند. بزرگترين امير اين خاندان «اوزون حسن» نام داشت که معني آن «حسن دراز» است. اوزون حسن پس از آنکه با جهانشاه قراقويونلو جنگ کرد و او را شکست داد عراق و آذربايجان را گرفت و شهر بغداد را محاصره کرد و در جنگي که ميان او و ابوسعيد آخرين پادشاه تيموري درگرفت ابوسعيد کشته شد و اوزون حسن بر سراسر ايران فرمانروا گرديد. در زمان او ميان کشور ايران و عثماني جنگي سخت درگرفت و يک بار اوزون حسن و بار ديگر عثمانيان فاتح شدند. اوزون حسن در سال 882 درگذشت.

جانشينان اوزون حسن با هم زد و خورد کردند و ضعيف شدند و آخر اين سلسله به دست ساه اسماعيل صفوي برافتاد.

------------------------
صفویه

در اواخر دوره تيموري چنانکه ديديم وضع کشور ايران پريشان بود و در هرقسمت اميري دعوي استقلال مي کرد.

شاهان ترکمان که در مغرب ايران قدرت و نفوذ داشتند گاهي به قسمت هاي ديگر ايران نيز مي تاختند و آن ولايت ها را زير فرمان خود در مي آوردند. اما دوران اين استيلا کوتاه بود و چون ايشان به پايتخت خود برمي گشتند باز گردنکشان سر به شورش برمي داشتند و بر شهر و ولايت خود فرمانروا مي شدند.

دراين زمان اختلاف هاي مذهبي در ايران شديد بود. گروهي پيرو مذهب تسنن بودند يعني تنها چهار خليفه نخستين (ابوبکر و عمر و عثمان و حضرت علي بن ابيطالب) را به جانشيني پيغمبر اسلام مي شناختند.

اما گروه ديگر که شماره ايشان پيوسته فزوني مي گرفت معتقد به امامت بلافصل حضرت علي بن ابيطالب (ع) و يازده امام ديگر که از نسل آن حضرت هستند مي باشند و ايشان را شيعه اثني عشري يعني دوازده امامي مي خوانند. يکي از صوفيان پاک نهاد شيخ صفي الدين اردبيلي بود که ميان پيروان خود نفوذ بسيار داشت و گروه بزرگي در همه قسمت هاي ايران و عراق عرب او را به پيشوايي پذيرفته بودند. شيخ صفي الدين مردي زاهد و پرهيزگار بود. پس از مرگ او فرزندانش همان مقام را يافتند و کم کم نفوذ ايشان بيشتر شد و قدرتي پيدا کردند تا آنجا که ترکمانان آق قويونلو خود را نيازمند آن ديدند که از نيروي ايشان بهره مند شوند.

اوزون حسن آق قويونلو دختر خود را به شيخ حيدر داد که نواده شيخ صفي بود. شيخ حيدر به پيروان خود دستور داد که کلاه سرخ بر سر بگذارند و از آن زمان اين فرقه به "قزلباش" که به زبان ترکي معني "سرخ سر" دارد معروف شدند.

شيخ حيدر که داماد اوزون حسن بود و شماره پيروانش پيوسته بيشتر مي شد به خيال کشورگيري افتاد و در جنگ با پادشاه ولايت شروان کشته شد. يکي از پسران حيدر که اسماعيل نام داشت و نوه اوزون حسن بود در زمان کشته شدن پدر بيش از يک سال نداشت.

جانشين اوزون حسن، اسماعيل و برادران بزرگترش را به قلعه استخر در فارس فرستاد. اما چون ايشان در آذربايجان و عراق عرب پيروان فراوان داشتند شاهان آخر خاندان آق قويونلو ايشان را به ياري خواستند. برادران اسماعيل در جنگ کشته شدند و اسماعيل سيزده ساله بود که رئيس و فرمانده طايفه هاي قزلباش گرديد.

شاه اسماعيل
اسماعيل جواني دلاور بود. لشکري از پيروان خود آراست و از اردبيل به قفقاز رفت و آن ولايت را گرفت. سپس با آخرين شاه آق‌قويونلو جنگيد و او را شکست داد و سراسر آذربايجان را زير فرمان آورد و در شهر تبريز تاجگذاري کرد و خود را «شاه اسماعيل» خواند.

به فرمان شاه اسماعيل مذهب شيعه اثني عشري مذهب رسمي ايران شد. سپس اين قهرمان دلير شهرهاي ديگر ايران را از چنگ فرمانرواياني که يا مستقل بودند يا از جانب شاهان آق قويونلو حکومت مي کردند بيرون آورد و در بعضي از شهرها که بيشتر ساکنان آن مذهب شيعه داشتند مردم خود به پيشباز او رفتند و فرمانش را پذيرفتند.

دراين زمان کشور ايران دو دشمن بزرگ داشت:

يکي ازبکان که در ماوراء النهر دولتي برپا کرده بودند و رئيس ايشان که شيبک خان نام داشت هرات را هم تسخير کرده بود و پيوسته به خراسان مي تاخت و گاهي کرمان را هم به باد غارت مي داد.شاه اسماعيل هرچه کوشيد که با او از درآشتي درآيد نتوانست. پس به جنگ او رفت و نزديک شهر مرو ميان سپاهيان ايراني و ازبک زد و خورد سختي روي داد و شکست درازبکان افتاد و شيبک خان کشته شد. (916)

دشمن ديگر ايران دولت عثماني بود. سلطان سليم پادشاه عثماني خود را خليفه اسلام مي دانست و مي خواست سراسر کشورهاي اسلامي زير فرمان او باشد. پيشرفت شاه اسماعيل و قدرت کشور ايران و رواج مذهب شيعه در اين کشور خلاف ميل او بود. پس برپيروان تشيع در سرزمين خود سخت گرفت و گروه بزرگي از ايشان را کُشت و آخر به ايران لشکر کشيد.

درسال 920 جنگ سختي ميان شاه اسماعيل و سلطان سليم در محل "چالدران" و در حدود 200 کيلومتري تبريز است روي داد و چون عثمانيان توپخانه نيرومندي داشتند با همه دلاوري ها و مردانگي هاي ايرانيان شاه اسماعيل شکست خورد و شهر تبريز به دست ترکان عثماني افتاد.اما مردم تبريز به فرمان سلطان عثماني گردن ننهادند و گروه بزرگي از ايشان شهر را خالي کردند. سلطان سليم ناچار به سرزمين خود بازگشت و شاه اسماعيل باز به تبريز آمد.

شکست شاه اسماعيل از سلطان عثماني او را از اجراي نقشه بزرگ و عالي خود که ايجاد يک کشور متحد در ايران بود باز نداشت. اين پادشاه بنيادگذار خانداني است که بيش از دو قرن در ايران فرمانروا بودند و پس از آنکه مدت ها ميان قسمت هاي اين کشور جدايي و پراکندگي افتاده بود او و جانشينانش وحدتي ميان اين اجزاي پراکنده پديد آوردند. رواج مذهب شيعه در سراسر ايران که به کوشش و پايداري شاه اسماعيل و فرزندان او انجام گرفت اين کشور را در برابر طمع شاهان عثماني که پيرو تسنن بودند و مي خواستند بر ايران نيز به بهانه خلافت اسلام مستولي شوند نگهداري کرد. شاه اسماعيل در سال 930که 38 ساله بود پس از 24 سال سلطنت درگذشت و تاج و تخت ايران را که به نيروي دلاوري و عقل و تدبير بدست آورده بود به جانشين خود سپرد.

شاه تهماسب اول
پسر شاه اسماعيل پس از مرگ پدر جانشين او شد و بيش از پنجاه و سه سال سلطنت کرد. سراسر دوران زندگي شاه تهماسب به جنگ با ازبکان و عثمانيان و فرونشاندن فتنه هاي داخلي گذشت و در اين جنگ ها ايرانيان با کوشش و فداکاري بسيار کشور را از دستبرد بيگانگان حفظ کردند.

شاه تهماسب که به دين اسلام و مذهب شيعه بسيار دلبستگي داشت در مدت سلطنت خود براي ترويج آيين اثني عشري کوشش کرد و همين امر سبب پايداري ايرانيان در برابر دو دشمن خارجي يعني ازبکان و عثمانيان شد که هردو پيرو تسنن بودند و با ايرانيان شيعه مذهب، کينه داشتند.

پايتخت شاه تهماسب شهر قزوين بود و عمارت ها و مسجدهايي که او در آن شهر ساخته است هنوز باقي است.

جانشينان شاه تهماسب
پس از مرگ اين پادشاه که در سال 984 روي داد سه تن از پسرانش که لياقت و تدبيري نداشتند برتخت نشستند و چون درباريان در کارها غرض ورزي و با يکديگر هم‌چشمي مي کردند دستگاه سلطنت صفوي ضعيف شد و کار کشور پريشان گرديد.

آخر يکي از نوادگان او که عباس نام داشت و هنوز کودک بود و در خراسان پرورندگانش به نام او حکومت مي کردند به قزوين آمد و برتخت شاهي نشست.

شاه عباس بزرگ
شاه عباس در سال 996 به سلطنت رسيد. درآغاز پادشاهي او ايران گرفتار مخالفت سرداران بود که هريک مي خواستند شاه را زيردست خود داشته باشند و به نام او فرمانروايي کنند. ازبکان و عثمانيان هم از شمال شرقي و شمال غربي به ايران مي تاختند و شهرهاي ايران را غارت مي کردند.

اما شاه عباس با آنکه هنوز بسيار جوان بود شجاعت و تدبير فراوان داشت ابتدا سرداران و درباريان گردنکش را از ميان برداشت و سپس به دشمنان خارجي پرداخت. چون مي ديد که در يک زمان نمي تواند هم در شرق و هم در غرب بجنگد ابتدا با دولت عثماني صلح کرد و قسمتي از ولايت هاي مغرب ايران را به آن دولت واگذاشت. پس فتنه هايي را که در مرکز و جنوب ايران برپا شده بود فرو نشانيد و به خراسان شتافت.

در اين زمان ازبکان به شهرهاي خراسان تاخته و مشهد و سبزوار را غارت کرده و گروهي انبوه ازمردم آن شهرها را کشته بودند. شاه عباس چنان بر سر ايشان تاخت که مجال گريز نيافتند و نزديک هرات در سال 1006 دو لشکر باهم روبرو شدند و ازبکان چنان شکست يافتند که تا مدت‌ها جرأت نکردند که به شهرهاي ايران حمله بياورند.

پس از آنکه شر ازبکان رفع شد و فتنه هاي داخلي فرونشست شاه عباس به پايتخت خود شهر قزوين برگشت و به تدارک سپاه پرداخت.

دو برادر انگليسي که "سر انتوني" و " سر رابرت شرلي" نام داشتند در اين زمان با همراهان خود به دربار شاه عباس آمدند و شاه بزرگ صفوي که مي دانست شکست سپاه ايران از عثمانيان نتيجه آن است که دشمنان سلاح بهتر و لشکريان منظم تر دارند از ايشان که در ساختن سلاح و توپ و تفنگ مهارت داشتند استفاده کرد و به زودي سپاهي منظم و کار ديده آراست و 60 هزار تفنگ و پانصد توپ فراهم کرد.

چون از نيروي سپاه خود اطمينان يافت به جنگ عثمانيان رفت و دو سال با ايشان در زد و خورد بود. سرانجام سردار عثماني را که "چغاله زاده" نام داشت سخت شکست داد و ولايت هاي ايران را که عثمانيان گرفته بودند از چنگ ايشان بيرون آورد. براثر پيروزي هاي شاه عباس گرجستان و شيروان و آذربايجان و کردستان و بغداد و شهرهاي مقدس شيعيان يعني کربلا و نجف و شهرهاي شمالي دولت کنوني عراق باز به ايران پيوست. پس از اين شکست اگر چه عثمانيان کوشيدند که به شهرهاي ايران بتازند اما باز شکست يافتند و ديگر کاري از پيش نبردند.

شاه عباس با جهانگير پادشاه هند هم رابطه خوب داشت و با آنکه شهر قندهار را از آن کشور گرفته بود پادشاه هندوستان به مصلحت خود نديد که با دولت تواناي ايران بستيزد.

شاه عباس بزرگترين شاه خاندان صفوي و يکي از بزرگترين پادشاهان تاريخ ايران بعد از اسلام شمرده مي شود. کوششي که در آبادي شهرها و رواج بازرگاني و آسايش مردم کرده است هميشه در ياد ايرانيان مانده و بسياري از آنها را تا امروز نيز مانند افسانه براي يکديگر نقل مي کنند.

سال ها پيش از سلطنت او پرتغاليان در جزيره هرمز و بندر گمبرون که روبروي آن است جايگير شده و کارهاي بازرگاني را در خليج فارس مخصوص خود کرده بودند. دراين زمان دولت ايران کشتي هاي بزرگ و محکم نداشت و تنها از عهده جنگ دريايي برنمي آمد. يکي از سرداران ايراني به فرمان شاه عباس از شرکت هاي بازرگاني انگليسي کشتي جنگي گرفت و از دريا و خشکي به پرتغاليان حمله کرد و جزيره هرمز و بندگمبرون را از ايشان پس گرفت و از آن پس اين بندر به نام شاه بزرگ صفوي "بندرعباسي" ناميده شد.

شاه عباس در ساختن راهها و ايجاد امنيت و بنياد کردن عمارت ها و کاروانسراها سعي بسيار کرد. چنانکه اکنون نيز، در کنار راههاي بزرگ کشور، ويرانه کاروانسراهايي که به فرمان او ساخته شده است برپاست، و ايرانيان در سراسر کشور هر کاروانسراي بزرگي را، چه آباد و چه ويران، «کاروانسراي شاه عباسي» مي خوانند.

شاه عباس از سال 1006 پايتخت ايران را از فزوين به اصفهان آورد و درآن شهر بناهاي بزرگ و بازارها و مسجدهاي عالي ساخت و پل هاي استوار بر روي زاينده رود که از کنار شهر مي گذرد ساخته شد.

از بناهاي آن پادشاه بزرگ، ميدان نقش جهان و کاخ عالي قاپو و مسجد شاه و مسجد شيخ لطف الله و پل الله وردي خان (که سي و سه پل هم خوانده مي شود) و خيابان زيباي چهار باغ هنوز باقي است.

در شهرهاي ديگر ايران هم يادگار بناهاي او ديده مي شود. شهر اشرف که اکنون بهشهر نام دارد و بندر فرح آباد نزديک ساري از بناهاي شاه عباس است.

مهرباني اين پادشاه بزرگ با اقليت هاي مذهبي مانند ارمنيان عيسوي و زردشتيان و همچنين حمايت او از بازرگانان بيگانه سبب شد که همه مردم ايران در آسايش زندگي کنند و کشور آباد و ثروتمند گردد. شاه عباس گروهي از ارمنيان را که در شمال آذربايجان مي زيستند به اصفهان آورد و يکي از محله هاي شهر را براي اقامت ايشان معين کرد و آن قسمت که به نام مرکز اصلي ايشان، در کنار رود ارس، جلفا خوانده شد هنوز يکي از مرکزهاي ارمنيان ايران است. در جلفاي اصفهان به اجازه شاه عباس، ارمنيان کليسايي ساختند که از يادگارهاي برجسته معماري آن روزگار شمرده مي شود.

شاه عباس به خوشنويسي و نقاشي و موسيقي و معماري علاقه داشت و در زمان او اين هنرها پيشرفت بسيار کرد و استادان هنرمند و زبردست در هر رشته از گوشه و کنار کشور به دربار او در اصفهان شتافتند و آثار گرانبهايي بوجود آوردند که نمونه هاي فراواني از آنها هنوز باقي است.

شهر اصفهان در زمان او يکي از بزرگترين و آبادترين و پرجمعيت‌ترين شهرهاي سراسر جهان بود. در مدت چهل و سه سال سلطنت شاه عباس، ايران رونق و امنيت و آسايش يافت وچون آن پادشاه بزرگ در سال 1308 درگذشت کشوري آباد، آسوده و پر ثروت از او به يادگار ماند.

جانشينان شاه عباس
سام ميرزا نواده شاه عباس پس از او به نام شاه صفي برتخت نشست. اما مرد لايقي نبود و بسياري از سرداران و بزرگان کشور به دست او کشته شدند. در زمان او شهر بغداد باز به تصرف عثمانيان درآمد و هنديان نيز قندهار را گرفتند.

پس از او پسرش که عباس نام داشت و ده ساله بود به نام «شاه عباس دوم» برتخت نشست. اين پادشاه 25 سال سلطنت کرد و در زمان او وضع کشور آرام بود و مردم در آسودگي مي زيستند و بازرگاني رونق داشت.

شاه عباس دوم نيز به پيروان همه دين ها به چشم مهرباني مي نگريست و نمي گذاشت که حاکمان و فرمانداران به مردم کشور ستم کنند.در زمان او شهر قندهار که در زمان پدرش از ايران جدا شده بود باز فتح شد. جانشين او شاه سليمان مردي نالايق و نادان و ستمکار بود. اما شاه عباس بزرگ چنان بنياد کشور را استوار کرده بود که هنوز در اين زمان امنيت و نظم و آسايشي در ايران وجود داشت.

چون شاه سليمان در سال 1105 درگذشت پسرش سلطان حسين برتخت نشست. او نيز نالايق و خوشگذران و نادان بود. در زمان او خاندان سلطنت صفوي برافتاد و کشور ايران باز گرفتار هرج و مرج و نا امني و پريشاني گرديد.

برافتادن خاندان صفوي
افغانان که با ايرانيان هم نژاد و هم زبانند و مانند ايرانيان ديگر پيرو دين اسلام هستند در قسمت مشرق ايران يعني سرزميني که امروز کشور افغانستان است جاي داشتند و آن ولايت در طي تاريخ غالباً با قسمت هاي ديگر ايران داراي يک حکومت بود. در دوره صفويان هم آن ناحيه از استان‌هاي ايران شمرده مي شد و فرمانرواي آن از جانب پادشاه صفوي مأموريت مي يافت.

شاه سلطان حسين يکي از سرداران گرجي را که مسلمان شده بود و گرگين خان نام داشت به حکومت قندهار فرستاد. اين حاکم با مردم آن سرزمين بدرفتاري بسيار کرد و همه را به جان آورد و "ميرويس" نام را که از بزرگان افغان بود دستگير کرد و به اصفهان فرستاد.

ميرويس درآنجا به دربار راه يافت و از پريشاني وضع کشور و بي لياقتي سلطان حسين و درباريان او آگاه شد. پس اجازه گرفت که به شهر خود برگردد و آنجا گرگين خان حاکم را با همراهانش به باغي دعوت کرد و همه را کشت و سر به شورش برداشت و سپاهياني را که شاه نالايق صفوي براي سرکوبي او فرستاده بود مغلوب کرد.

پس از مرگ ميرويس پسرش محمود جاي او را گرفت. در اين زمان هرگوشه کشور گرفتار شورش سرکشان و غارتگران شده بود. محمود يک بار به سيستان و کرمان تاخت وچون ناتواني دستگاه صفوي را ديد گستاخ‌تر شد و آخر با سپاه خود از راه کرمان و يزد به نزديک اصفهان رسيد. شاه سلطان حسين خواست با پرداختن مبلغي او را به بازگشتن راضي کند. اما محمود که اين ناتواني و بيچارگي او را ديد نپذيرفت. ناچار سلطان حسين سپاه تن پرور و بيکاره خود را به جنگ فرستاد، و افغانان که مردمي کوهستاني و دلاور بودند با آنکه سلاح و آلت جنگشان خوب نبود ايشان را سخت شکست دادند و شهر اصفهان را محاصره کردند. سلطان حسين نالايق بيچاره نتوانست همتي کند و شورشيان افغاني را براند و آخر پس از چند ماه که شهر اصفهان در محاصره بود شاه صفوي با گروهي از سرداران خود از شهر بيرون آمد و به اردوگاه محمود رفت و تاج سلطنت را به او تسليم کرد.

اما محمود پس از آنکه صاحب تاج و تخت ايران شد نتوانست از عهده اداره کارها برآيد و به کُشتن مردم و ستمگري و خونخواري پرداخت. ايرانيان در هرگوشه بر سپاهيان محمود مي شوريدند و ايشان را مي کشتند و محمود که درمانده بود جز کشتار بزرگان ايران و مردم شهر اصفهان کاري نمي کرد.

شهر اصفهان و آبادي هاي اطراف آن رو به ويراني گذاشت. شيرازه کارهاي کشور از هم گسيخت. زد و خورد و کشتار ميان ايرانيان و افغانان همه جا دوام داشت. دشمنان خارجي ايران هم فرصت را غنيمت شمردند. سپاهيان روس قسمتي از قفقاز را گرفتند و سپاه عثماني به سوي همدان پيش آمد. عاقبت محمود که کارش به ديوانگي کشيده بود از تخت شاهي خلع شد و پسرعمويش اشرف به جاي او نشست.

اشرف نيز وضع خود را سست و بي ثبات مي ديد و مي دانست که از عهده اداره کشور برنمي آيد. تهماسب ميرزا پسر شاه سلطان حسين که از اصفهان گريخته بود، خود را شاه خواند عزم داشت افغانان را از ايران بيرون کند و سلطنت موروث را بدست بياورد. روسيان و عثمانيان هم با يکديگر ساخته بودند که هريک قسمتي از اين کشور را تصرف کنند.

در هجوم عثمانيان به مغرب ايران دلاوري مردم تبريز گفتني و دانستني است که با نداشتن سلاح جنگ، سخت پايداري کردند و در کوچه و برزن با سپاه دشمن جنگيدند و آخر که تاب و توان پيکار در ايشان نماند با زن و فرزند به سوي اردبيل از تبريز بيرون رفتند و آوارگي و بي ساماني را بر ننگ فرمانبري از بيگانه ترجيح دادند.

آخر اشرف افغان براي آنکه برتخت سلطنت بماند با عثماني قرار گذاشت که سراسر مغرب ايران را تا تهران به ايشان بسپارد و ولايت هاي کناره بحرخزر را هم روس ها بگيرند، و در عوض ترکان و روسان او را در سلطنت بر بقيه سرزمين ايران پشتيباني کنند و گمان مي کرد که با اين تدبير مي تواند شاهي کند. اما در اين ميان يک سردار دلير ايراني برخاست و افغانان شورشي را سرکوبي کرد و روس و عثماني را هم از خاک پاک اين کشور بيرون راند. اين پهلوان نامي نادر نام داشت.

دوران اين آشوب از تسليم شدن شاه سلطان حسين به محمود افغان، تا شکست و کشته شدن اشرف هفت سال کشيد. (1142-1135)

-----------------------

نادر شاه افشار

آغاز کار

نادر پسر پوستين دوزي از قبيله افشار بود و در سال 1100 هجري در نزديکي شهر درگز بدنيا آمد.هفده ساله بود که با مادرش به دست ازبکان گرفتار شد و پس از آنکه مادر او در اسيري مرد نادر به خراسان گريخت.

دراين هنگام افغانان بر ايران چيره شده بودند و ملک محمود سيستاني که خود را از بازماندگان صفاريان مي شمرد در خراسان سر به شورش برداشته بود. نادر به خدمت او درآمد و دليري ها کرد تا آنجا که به سرداري سپاه او رسيد. اما پس از چندي ميان او و ملک محمود برهم خورد و نادر در خراسان به سرکشي پرداخت.

شاه تهماسب صفوي که در اين روزگار براي دفع آشوب افغانان در پي يار و ياوري مي گشت چون آوازه دلاوري هاي نادر را شنيد او را به خدمت خود خواند تا اين زمان سردار سپاه شاه تهماسب فتحعلي خان قاجار بود. اما نادر که او را سد راه پيشرفت خود مي دانست با موافقت شاه تهماسب ترتيبي داد که فتحعلي خان کُشته شد و نادر به سرداري سپاه رسيد.

پس همراه شاه تهماسب به مشهد تاخت و آن شهر را از چنگ ملک محمود سيستاني بيرون آورد و شاه تهماسب او را «تهماسب قلي خان» لقب داد. کم‌کم قدرت او به جايي رسيد که حکومت خراسان و مازندران و سيستان و کرمان از جانب شاه به او سپرده شد.

سرکوبي افغانان

اشرف افغان که از پيشرفت هاي نادر سخت هراسيده بود لشکري فراهم آورد و به جنگ او شتافت. در مهماندوست دامغان ميان سپاه نادر و اشرف جنگي در گرفت و افغانان چنان شکست يافتند که دو روزه خود را به تهران رساندند، و از آنجا شتابان به اصفهان گريختند تا سپاه بيشتري فراهم کنند.

نادر تهماسب را در تهران گذاشت و خود در پي افغانان به سوي اصفهان تاخت. در مورچه خورت که نزديک اصفهان است جنگي ديگر ميان سپاه نادر و افغانان در گرفت و اشرف افغان چنان شکست خورد که اصفهان را گذاشت و به سوي شيراز گريخت. شاه تهماسب که از دنبال مي آمد به اصفهان رسيد و مردم شهر از او پيشباز کردند. نادر افغانان را دنبال کرد و در زرقان فارس ايشان را يکسره شکست داد و افغانان که پا به گريزگذاشته بودند در سر راه بيشتر کشته شدند و مردند و اشرف افغان هم در بلوچستان کشته شد. شورش افغان که نزديک بود کشور ايران را برباد دهد پس از هفت سال فرو نشست.

خلع شاه تهماسب

نادر چون از جانب افغانان آسوده خاطر شد رو به عثمانيان آورد و ايشان را در نزديکي همدان شکست داد و شهرهاي آذربايجان را پس گرفت.

در اين حال شنيد که باز افغانان در خراسان فتنه اي برپا کرده اند. پس به مشرق روي آورد و آن شورش را فرو نشانيد. اما در اين ميان شاه تهماسب که مي خواست خود نيز هنري نشان بدهد به جنگ عثمانيان رفت و شکست خورد و ولايت هاي شمال رود ارس و قسمتي از مغرب ايران را به ايشان واگذاشت.

نادر چون از اين خبر آگاه گشت سفيري پيش سلطان عثماني فرستاد و اعلام کرد که اين معاهده بي اعتبار است. سپس به اصفهان رفت و شاه تهماسب را ازشاهي برداشت واو را به خراسان فرستاد و پسر چند ماهه‌اش را به نام شاه عباس سوم برتخت نشانيد، و خود کار کشور و لشکر را در دست گرفت.

شکست عثمانيان

آنگاه نادر به جنگ عثمانيان رفت و بغداد را محاصره کرد. در اين جنگ نادر سخت شکست يافت و به همدان برگشت. اما آن سردار دلاور خود را نباخت و باز به تدارک سپاه پرداخت. سه ماه بعد از آن نادر باز به جنگ عثمانيان رفت و اين بار ايشان را شکست سخت داد و سردار عثماني که «توپال عثمان پاشا» نام داشت در جنگ کُشته شد و آخر قرار براين گذاشتند که مرز ايران و عثماني مانند مرز اين دو کشور پيش از شورش افغانان باشد.

بار ديگر سلطان عثماني سرداري را با هشتاد هزار سپاهي به جنگ ايرانيان فرستاد نادر نيز به سوي ارمنستان و گرجستان شتافت و اگرچه شماره سپاهيان او بسيار کمتر بود عثمانيان را شکست داد. سردار ايشان کشته شد و شهرهاي قارص و ايروان و حوالي آن باز زير فرمان ايرانيان درآمد. روسيان که تا اين زمان شهرستان هاي کناره درياي خزر را گرفته بودند چون چنين سردار و پيشواي بزرگي در ايران ديدند آن شهرستان ها را رها کردند و به کشور خود باز گشتند.

سلطنت نادرشاه

چون همه دشمنان داخلي و خارجي ايران از ميان رفتند نادر در نوروز سال 1148 همه بزرگان ايران را در دشت موغان گرد آورد و از ايشان خواست که براي خود شاهي انتخاب کنند تا او بتواند به استراحت بپردازد. همه بزرگان از او خواستند که سلطنت را قبول کند و گفتند که جز او کسي را که لايق چنين مقامي باشد نمي شناسند. نادر با شرايطي پيشنهاد ايشان را پذيرفت و در همانجا تاج شاهي بر سرگذاشت و خود را نادر شاه خواند.

فتح هند

سپس نادر شاه به عزم تسخير قندهار به مشرق ايران رفت و چون شورشيان افغاني و ازبک از راه قندهار به دربار هند مي رفتند به محمد شاه گورکاني پادشاه هند پيغام داد که بايد اين باغيان را به او تسليم کند. شاه هند جوابي به اين خواهش نداد و نادرشاه پس از فتح قندهار ناچار سپاهيان خود را به سوي آن کشور راند و پس از جنگ سختي که در دشت "کرنال" روي داد سپاهيان هند شکست يافتند.

نادرشاه پايتخت هندوستان را که دهلي بود گرفت و محمد شاه تسليم شد. اما نادر شاه او را همچنان به سلطنت هندوستان باقي گذاشت و با پيشکش هاي گرانبهايي که از شاه و بزرگان هند گرفته بود به ايران برگشت. از جمله اين هديه ها يکي الماس کوه نور بود که بزرگترين الماس جهان شمرده مي شود، و اکنون در ايران نيست. ديگر تخت طاوس و الماس درياي نور که هنوز در خزاين سلطنتي ايران ضبط است.

پايان کار نادر

نادر پس از فتح هندوستان در سراسر جهان شهرت يافت و در شمار بزرگترين کشورگشايان جهان قرار گرفت. اما از آن پس خوي او دگرگون شد و به بدرفتاري و ستمکاري پرداخت و پسر خود رضاقلي ميرزا را کور کرد.

آخر سرداران و سپاهيان از سختگيري و ستم او بجان آمدند و در نزديک قوچان او را کُشتند و از دست ظلم آن پادشاه بزرگ که درآغاز کار ايران را از جنگ بيگانگان رهايي بخشيده بود آسوده شدند. قتل نادرشاه در سال 1160 روي داد.

پس از مرگ نادرشاه

پس از مرگ نادر جانشينانش باهم به زد و خورد پرداختند و کار هيچيک رونقي نگرفت. يکي از نوادگان نادر که شاهرخ نام داشت و به دست دشمنان کور شده بود تا پنجاه سال بعد تنها در خراسان سلطنت مي کرد. اما در قسمت هاي ديگر ايران سرداران به خودسري و سرکشي و نزاع باهم مشغول شدند سرانجام يکي از ايشان که کريم خان نام داشت و از طايفه زند بود برديگران پيروز شد و قسمت عمده ايران جز خراسان به فرمان او درآمد.

پايتخت نادرشاه شهر مشهد بود و بعضي از قسمت هاي مزار مقدس امام رضا عليه السلام درآن شهر در زمان او و به فرمان وي تعمير شده است.

-------------------------

زندیه

کريم خان
کريم خان از طايفه زند بود که يکي از شعبه هاي ايل لر است. اين طايفه را نادرشاه از لرستان به خراسان کوچانده و در درگز مسکن داده بود. کريم خان با بردارش صادق خان در سپاه نادر به خدمت سربازي درآمد و چون زورمند و دلاور بود کم‌کم مقامي يافت.

چون نادرشاه کُشته شد کريم خان پيروان خود را برداشت و به ده پري نزديک ملاير که جايگاه اصلي خاندان او بود برگشت. در اين زمان سرداران نادرشاه هريک در قسمتي از ايران به خودسري و دعوي سلطنت برخاسته بودند. از آن ميان يکي آزادخان افغان بود که در آذربايجان فرمانروايي مي کرد و مي خواست سراسر ايران را تسخير کند. ديگر محمد حسن خان رئيس طايفه قاجار از طايفه هاي ترکمان که استرآباد و مازندران را داشت. ديگر علي مردان خان و ابوالفتح خان بختياري که اصفهان را گرفته بودند.

ميان کريم خان و اين سرداران تا ده سال زد و خورد دوام داشت. سرانجام کريم خان برهمه ايشان پيروز شد و سراسر ايران جز خراسان که در دست بازماندگان نادرشاه بود زير فرمان او درآمد.

وکيل الرعايا

با آنکه کريم خان پس از شکست مدعيان شاه حقيقي ايران بود هرگز عنوان "شاهي" برخود نگذاشت و تنها خود را "وکيل الرعايا" خواند.

پايتخت کريم خان شهر شيراز بود. دراين شهر بناهاي خوب ساخت که هنوز برجاست. از آن جمله مسجد و بازار و حمام بزرگي است که به "مسجد وکيل" و "بازار وکيل" و "حمام وکيل" معروف است. دوران فرمانروايي کريم خان بيست و يک سال دوام يافت. دراين مدت مردم ايران که از ستمکاري هاي اواخر سلطنت نادرشاه و جنگ ها و خونريزي هاي سرداران پس از مرگ او بجان آمده بودند روي آسايش را ديدند. کريم خان به دادگري و آبادي کشور و بهبود حال مردم علاقه فراوان داشت و زمان سلطنت او دوره آرامش و امنيت بود.

فتح بصره

در اواخر اين دوران چون مأموران دولت عثماني به زوار ايراني آزار مي رسانيدند، کريم خان برادر خود صادق خان را به فتح بصره فرستاد. صادق خان آن شهر را تسخير کرد و تا پايان زندگاني کريم خان اين شهر در دست ايرانيان بود.

مرگ کريم خان

کريم خان که در آخر عمر به بيماري سل دچار شده بود سرانجام در سال 1193 در شيراز درگذشت. اين پادشاه مهربان و دادگر هشتاد و يک سال زندگاني کرد و پس از مرگ، نام نيکي از خود در تاريخ ايران ياقي گذاشت.

جانشينان کريم خان

پس از مرگ کريم خان ميان خويشان و فرزندانش بر سر جانشيني او زد و خورد درگرفت. هريک از ايشان چندي برتخت مي نشست و به زودي به دست مدعيان ديگر کشته مي شد و ديگري جاي او را مي گرفت و در اين ميان آقا محمد خان قاجار پسر محمدحسن خان در شمال ايران سپاه خود را آماده مي کرد و بر شهرستان هاي ايران دست مي يافت خاندان زند به جاي اينکه با اين دشمن نيرومند برابري کنند، سرگرم نزاع با هم و کشتار خويشان و کسان خود بودند.

آخرين مرد خاندان زند لطفعلي خان نواده برادر کريم خان بود. اين جوان نيرومند و دلاور شش سال با حريف پرُ زور خود آقا محمدخان زد و خورد کرد و آخر گرفتار شد و خان قاجار که در سنگدلي و بي رحمي مانند نداشت او را به سخت ترين وضعي کشت و خاندان زند يکسره برافتاد.

------------------------------

قاجار

ايل قاجار
ايل قاجار يکي از طايفه هاي ترکمان بود که بر اثر هجوم مغول از آسياي مرکزي به ايران آمدند. اين طايفه در آغاز قيام صفويان به خدمت ايشان درآمدند و از آنزمان شأني يافتند. شاه عباس بزرگ يک دسته از آنان را در استرآباد يعني گرگان امروزي ساکن کرد.

پس از شورش افغانان رئيس ايشان که فتحعلي خان نام داشت با طايفه خود به ياري شاه طهماسب دوم شتافت اما به تحريک نادر که نمي خواست رقيبي داشته باشد کُشته شد. پسر او محمدحسن خان پس از مرگ نادر به ادعاي سلطنت برخاست و آخر از کريم خان زند شکست خورد و کشته شد و خان زند يکي از پسران او را که آقا محمدخان نام داشت در شيراز به عنوان گروگان نزد خود نگه داشت.

آقا محمدخان
همين که کريم خان درگذشت آقا محمدخان به شتاب از شيراز گريخت و به استرآباد رفت و به سرپرستي ايل قاجار آهنگ تسخير کشور کرد. زد و خورد ميان آقا محمدخان و جانشينان کريم خان چندين سال طول کشيد و هميشه خان قاجار فاتح بود. اما چون نوبت سلطنت به لطفعلي خان رسيد آن جوان رشيد با آنکه سپاه فراواني نداشت چند بار آقا محمدخان را شکست داد. سرانجام چون حاجي ابراهيم کلانتر شيراز که وزير شاه زاده زند بود به او خيانت کرد لطفعلي خان ناچار به کرمان پناه برد و آقا محمدخان آن شهر را محاصره کرد. آنجا هم يکي از سران سپاه، به خيانت، دروازه شهر را به روي لشکريان قاجار گشود. لطفعلي خان به بم گريخت و حاکم بم او را گرفتار کرد و به کرمان فرستاد. آقا محمدخان که بي رحم و کينه توز بود بيشتر مردمان کرمان را به گناه آنکه از لطفعلي خان پشتيباني کرده بودند کور کرد و چشم هاي آن شاهزاده دلاور را نيز کند و آخر او را در تهران کُشت.

تسخير گرجستان

در اين زمان والي گرجستان که فرمانبردار ايران بود به سرکشي پرداخت و خود را در پناه دولت روسيه قرار داد. آقا محمدخان با شتاب تمام لشکر به گرجستان کشيد و تفليس پايتخت آن را فتح کرد و به تهران بازگشت.

تاج گذاري

در اين هنگام سراسر ايران جز خراسان زير فرمان آقا محمدخان درآمده بود. خان قاجار وقت را براي تاج گذاري مناسب ديد. در سال 1210 در تهران که پايتخت او بود تاج شاهي برسر نهاد.

فتح خراسان

شاه قاجار پس از تاج گذاري رو به خراسان گذاشت شاهرخ نواده نادر چون ديد که نمي تواند پايداري کند از در اطاعت درآمد. آقا محمدخان که بسيار مال دوست و لئيم بود با شکنجه همه جواهرهاي نادري را از اوگرفت و خود او را به مازندران فرستاد و آن شاهزاده نابينا در راه جان سپرد.

لشکرکشي به گرجستان

در اين حال خبر رسيد که روسيه به گرجستان لشکر فرستاده است. آقا محمدخان باز با لشکريان خود به گرجستان تاخت. اما پيش از آنکه جنگي دربگيرد سه تن از خدمتکارانش از بيم جان خود او را کُشتند. مرگ آقامحمدخان در سال 1211 روي داد.

صفات آقا محمدخان

اين مرد که در کودکي به دست دشمنانش ناقص شده بود در بي رحمي و سنگدلي مانند نداشت. کشتار و کورکردن گروه بزرگي از مردم ايران که به فرمان او انجام گرفت او را در بي رحمي هم شأن چنگيز و تيمور قرار داد. اما بايد دانست که پس از آشوبي که در ايران براثر کشته شدن نادر برپا شد اين مرد جنگي و دلاور توانست باز همه قسمت هاي اين کشور را زير اداره واحدي درآورد و ايران کنوني از اين جهت مديون لياقت و شجاعت اوست.

فتحعلي شاه
چون آقا محمدخان فرزند نداشت برادر زاده خود را که به نام جدش فتحعلي خوانده مي شد و به اين سبب او را "باباخان" مي ناميدند وليعهد کرده بود. او پس از کشته شدن آقا محمدخان، در سال 1212 در تهران برتخت نشست. چند سال اول شاهي او به زد و خورد با شورشيان و مدعيان سلطنت گذشت و فتحعلي شاه توانست همه را سرکوبي کند. دوران سلطنت او مصادف بود با کوشش کشورهاي اروپايي براي دست يافتن برآسيا. از يک طرف دولت روسيه چشم طمع به خاک ايران دوخته بود و از جانب ديگر کشورهاي انگلستان و فرانسه بر سر هندوستان باهم رقابت داشتند و مي خواستند در ايران هم که سر راه هند قرار داشت نفوذ کنند. در اين زمان کشورهاي اروپا به سبب پيشرفت علم و صنعت بسيار نيرومند شده بودند. اما فتحعلي شاه و درباريان او قابليت آن را نداشتند که اين معني را درک کنند و کشور ايران را به راه ترقي بيندازند.

جنگ اول ايران و روس

جنگي که مي بايست ميان آقا محمدخان قاجار با سپاه روس بر سر گرجستان روي دهد در پادشاهي فتحعلي شاه آغاز شد. سبب اصلي اين جنگ ها آن بود که امپراطوران روسيه مي خواستندولايت هاي ايران را بگيرند و مرزهاي کشور خود را به خليج فارس برسانند.

در زمان فتحعلي شاه سپاهيان روس ولايت گرجستان را که جزء ايران بود گرفتند و بعضي از شهر هاي ديگر قفقاز را هم تصرف کردند.

فتحعلي شاه پسر خود عباس ميرزا را که وليعهد او نيز بود به جنگ روس فرستاد و خود نيز از پي او رفت. جنگ هاي ايران و روس از سال 1219 قمري تا 1228 طول کشيد. در اين زدو خورد سپاهيان ايران دلاوري بسيار نشان دادند. سردار روسي که "سيسيانف" نام داشت در بادکوبه کشته شد وچندين بار سپاهيان روس از ايرانيان شکست يافتند. شجاعت عباس ميرزا و کارداني وزيرش ميرزا بزرگ قائم مقام کار را بر روسيان دشوار کرد.

اما در اين هنگام سپاهيان ايران سلاح جنگي خوب نداشتند و از فنون نظام جديد که در اروپا ايجاد شده بود بي بهره بودند. اين دو امر سبب شد که آخر از روسيان شکست يافتند و سفيرانگليس ميانجي صلح شده در قريه گلستان از آبادي هاي قراباغ عهدنامه اي ميان دو دولت ايران و روس بسته شد که به «عهدنامه گلستان» معروف است. به موجب اين عهدنامه قسمت بزرگي از قفقاز يعني گرجستان و باکو و دربند و شروان و قراباغ و گنجه وشکي از ايران جدا شد و به کشور روسيه پيوست و حق کشتيراني در درياي خزر نيز از ايران گرفته شد.

جنگ دوم ايران و روس

چند سال بعد باز ميان ايران و روس جنگ درگرفت. زيرا که روس ها به مسلمانان قفقاز آزار مي رسانيدند و پيوسته ايشان به شاه و روحانيان از ستمکاري مأموران روس شکايت مي کردند. آخر پيشوايان شيعه با کافران روس اعلان جهاد دادند و فتحعلي شاه هم چون روس ها بعضي از مواد عهدنامه گلستان را نقض کرده و در مرزها به خاک ايران تجاوز مي کردند ناگزير عباس ميرزا را به جنگ ايشان فرستاد.

اين بار هم عباس ميرزا سردار کل سپاه شد و سپاهيان ايران دلاوري بسيار ظاهر کردند و بسياري از شهرهاي قفقاز را از چنگ سپاه روس بيرون آوردند. اما نفاق ميان شاهزادگان و سرداران و نداشتن سلاح جديد و نرسيدن حقوق سپاهيان، سرانجام کار را برعباس ميرزا دشوار کرد و ايرانيان با همه دليري شکست يافتند. سپاهيان روس شهرهاي ايروان و نخجوان را گرفتند و از رود ارس گذشتند و شهرهاي تبريز و خوي هم به دست ايشان افتاد.

کوشش دليرانه عباس ميرزا براي جلوگيري از دشمن به سبب نداشتن اسلحه کافي بي ثمر ماند و روس ها به جنوب سرازير شدند. آخر دولت ايران ناگزير شد که شرايط صلح را بپذيرد و در قريه ترکمن چاي دو دولت پيماني بستند که به «عهدنامه ترکمن چاي» معروف است.

به موجب اين عهدنامه سراسر ولايت هاي ايران که در شمال رود ارس واقع بود با قسمتي از طالش به دولت روسيه واگذار شد و دولت ايران پذيرفت که ده کرور يعني پنج ميليون تومان غرامت جنگ به روسيه بپردازد.

گذشته از اين با عهدنامه ترکمن چاي دولت روسيه در بسياري از کارهاي داخلي کشور ايران نفوذ و دخالت يافت. اين جنگ ها از سال 1241 تا 1243 طول کشيد و براي کشور ما زيان فراوان ببار آورد.

جنگ با دولت عثماني

در اين زمان سرزمين عراق عرب و بغداد و شام و عربستان همه در دست دولت عثماني بود و فرمانروايان آن دولت با ايرانياني که براي زيارت به کربلا و نجف، و براي مراسم حج به مکه مي رفتند بدرفتاري بسيار مي کردند. سرانجام فتحعلي شاه دو پسر خود عباس ميرزا و محمدعلي ميرزاي دولتشاه را به جنگ عثماني فرستاد و عباس ميرزا ارمنستان را تسخير کرد و محمدعلي ميرزا عراق عرب را گرفت و به بغداد رسيد. به خواهش دولت عثماني عهدنامه اي ميان دو کشور بسته شد و به موجب آن، دولت ايران ولايت هايي را که از عثمانيان گرفته بود پس داد، و ايشان تعهد کردند که ديگر با ايرانيان بدرفتاري نکنند.

جنگ هاي ايران و عثماني در سال هاي 1235 تا 1238 يعني فاصله ميان دو جنگ ايران و روس روي داد.

محاصره هرات و مرگ عباس ميرزا

قسمت بزرگي از افغانستان امروزي و شهرهاي بخارا و سمرقند و خيوه و نواحي اطراف آنها که اکنون جزء کشورهاي شوروي است متعلق به کشور ايران بود. در اين زمان شورش هايي دراين سرزمين ها برپا شد و سرکشان به خراسان هم تاخت و تاز کردند. عباس ميرزا به فرونشاندن اين شورش شتافت و شهر هرات را محاصره کرد. اما بيماري مجالش نداد و آخر در سال 1249 در شهر مشهد درگذشت. فتحعلي شاه با آنکه پسران بسيار داشت محمد ميرزا فرزند عباس ميرزا را وليعهد کرد و به فرمانروايي آذربايجان فرستاد و سال بعد خود شاه نيز درگذشت. (1250)

محمد شاه
‌پس ازمرگ فتحعلي شاه محمد ميرزاي وليعهد به تدبير و لياقت وزيرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام به تهران آمد و برتخت شاهي نشست. محمدشاه مردي بيمار و ناتوان بود. درزمان او شيرازه کارهاي کشور از هم گسيخت. وزير دانشمند خود قائم مقام را پس از يک سال به تحريک درباريان فاسد کشت و آخوندي ايرواني را که معلم او بود و خبري ازوضع دنياي آن روز نداشت به وزارت گماشت.

لشکر کشي به هرات

در زمان محمد شاه هنوز در مشرق ايران آشوب و شورش بود. محمد شاه لشکر به هرات فرستاد و آن شهر را محاصره کرد. اما انگليسيان که در اين زمان هندوستان را گرفته بودند و دستگاه دولتي ايران را زير نفوذ روسيه مي دانستند به فرمانروايي ايران بر افغانستان که همسايه هندوستان بود مايل نبودند. پس رسماً با محمد شاه از در دشمني درآمدند و کشتي هاي جنگي خود را به خليج فارس فرستادند و محمد شاه ناچار شد از محاصره هرات دست بردارد. در زمان محمد شاه شورش ها و آشوب هايي در ايران روي داد که از آن جمله شورش حسن خان سالار بود که در خراسان دعوي سلطنت مي کرد.

دوران پادشاهي محمد شاه چهارده سال بود. حاج ميرزا آقاسي همه کارهاي کشور را در اين زمان در دست داشت وچون شاه بيمار و ناتوان و وزيرش نادان و بي تدبير بود سراسر کشور به پريشاني و بي نظمي گرفتار شد. مرگ محمد شاه در سال 1264 قمري روي داد.

ناصرالدين شاه
پسر بزرگ محمد شاه ناصرالدين نام داشت. دراين زمان رسم بود که هميشه وليعهد فرمانرواي آذربايجان باشد.

ناصرالدين ميرزا پس از شنيدن خبر مرگ پدر از تبريز رو به تهران گذاشت. وزيري داشت به نام ميرزا تقي خان اميرنظام که در رسيدن او به سلطنت کوشش فراوان کرد و لياقت بسيار نشان داد. چون ناصرالدين شاه به تهران رسيد و برتخت شاهي نشست او را «اتابک اعظم» و «اميرکبير» لقب داد و وزارت خود را به او سپرد.

اميرکبير

ميرزا تقي خان اميرکبير از بزرگترين مردان ايران در روزگار اخير بود. اين وزير نامدار که راز پيشرفت اروپائيان را خوب دريافته بود و آرزوي ترقي ايران را در سر مي پرورانيد تا توان داشت کوشيد که عقب ماندگي ايرانيان راچاره کند. در مدت سه سال که وزارت ناصرالدين شاه با او بود تا آنجا در پيشرفت ايران کوشش کرد که سال ها پيش از او اين قدر ترقي در ايران حاصل نشده بود و پس از او نيز نشد.

اميرکبير قدرت دولت مرکزي را که در زمان محمد شاه از ميان رفته بود دوباره برقرار کرد. سرکشان را گوشمالي داد و سرتاسر کشور را از دزدان و راهزنان امن کرد. گنهکاران را به کيفر رسانيد و خدمتگزاران را پاداش داد سپاه منظمي آراست که در هروقت آماده پيکار با گردنکشان داخلي يا دشمنان خارجي باشد، يک آموزشگاه عالي به نام "دارالفنون" بنياد کرد و استادان خارجي را براي تدريس درآن به خدمت پذيرفت.

سرانجام درباريان که از قدرت او بيمناک شده بودند و راه سودجويي خود را بسته مي ديدند از او نزد شاه بدگويي کردند و شاه جوان را به عزل او واداشتند. ناصرالدين شاه آن مرد بزرگ را به کاشان تبعيد کرد و پس از چندي به کشتن او فرمان داد.

تجزيه خراسان

استان خراسان از شمال تا کنار رود جيحون (که در زمان هاي قديم تر آن را "آمودريا" مي خواندند) مي رسيد و از مشرق قسمت بزرگي از افغانستان امروزي را در برداشت.

قسمت شمال خراسان شامل ولايت هاي خوارزم و خيوه و مرو بوده و در قسمت مشرق هرات و حوالي آن به خراسان تعلق داشت. هروقت دولت هاي مرکزي ايران ضعيف مي شدند اميران محلي در اين قسمت ها قدرت مي يافتند و گاهي سرکشي مي کردند. بعد از نادرشاه اميران ازبک که طايفه اي از نژاد مغول بودند برشمال خراسان فرمانروا شدند و اگرچه بيشتر تابع پادشاه ايران بودند هرگاه فرصتي مي يافتند گردنکشي مي کردند و به کشتار و غارت در خراسان مي پرداختند.

در زمان ناصرالدين شاه خان خيوه ياغي شد و تا سرخس پيش تاخت. اما از سپاهيان ايران شکست خورد و کشته شد.

چند سال بعد ترکمانان به خراسان تاختند. سپاهيان ايران براي سرکوبي ايشان به مرو رفتند. اما ميان سرداران اختلاف افتاد و ايرانيان شکست يافتند.

دراين حال دولت روسيه که هميشه مي خواست قسمت هايي از سرزمين ما را بگيرد به بهانه آنکه دولت ايران از عهده دفع شرارت ازبکان و ترکمانان برنمي آيد به ترکستان لشکر کشيد و شهرهاي خيوه و تاشکند و سمرقند و بخارا را گرفت و از آن تاريخ اين قسمت خراسان از ايران جدا شد و زير فرمان دولت روس درآمد و مرزهاي شمال شرقي ايران به صورتي که امروز هست درآمد.

واقعه هرات

حاکم هرات که از اميران محلي بود تا اين زمان از والي خراسان فرمانبري مي کرد. دولت انگليس بر هندوستان دست يافته بود و مي خواست بر افغانستان، که راه حمله روس ها به هند بود، نيز تسلط داشته باشد. حاکم قندهار با موافقت انگليسيان به هرات حمله برد و حاکم هرات که ابتدا از ايران ياري خواسته بود خيانت کرد. ناصرالدين شاه حسام السلطنه را که والي خراسان بود به فتح هرات مأمور کرد و او، پس از چند ماه محاصره آن شهر را گرفت.

اما انگليسيان که نمي خواستند ايران در آن نواحي فرمانروا باشد به خليج فارس لشکر کشيدند و جزيره خارک و بندر بوشهر را گرفتند. آخر کار به آشتي کشيد و قرار شد که ايران هرات را پس بدهد و سپاه انگليس از جنوب ايران بروند. از آن زمان افغانستان از ايران جدا شد.

سپهسالار

پس از کشته شدن ميرزا تقي خان اميرکبير چند نفر به صدارت يعني نخست وزيري رسيدند که همه نالايق و بي تدبير بودند و کار کشور پريشان شد. چندي هم ناصرالدين شاه خود اداره کارها را بدست گرفت. سپس حاجي ميرزا حسن خان سپهسالار را به صدارت گماشت.

اين مرد دانا و لايق بود و مي خواست دنباله کارهاي امير کبير را بگيرد. شاه و درباريان را به فرنگ برد تا پيشرفت هاي فراوان کشورهاي اروپا را به ايشان نشان بدهد. اما دشمنان نگذاشتند که بر سر کار بماند و پس از چندي شاه او را معزول کرد.

مسجد سپهسالار و عمارت مجلس شوراي ملي را او ساخته است.

بيداري ايرانيان

در اواخر سلطنت ناصرالدين شاه فساد دربار و دستگاه فرمانروايي به کمال شدت رسيده بود. مردم ايران از فرمانروايان ستم مي‌ديدند و پريشاني وضع کشور و دخالت بيگانگان کم‌کم همه را ناراضي کرده بود گروهي از ايرانيان به اروپا رفته و ترقي کشورهاي آن سرزمين را ديده بودند و بعضي در دانشگاههاي اروپا درس خوانده و با دانش غربي که پايه و مايه اين پيشرفت ها بود آشنا شده بودند. بعضي از پبيشوايان ديني هم که به ميهن دلبستگي داشتند از بي ساماني کشور غمگين بودند. همه اين طبقات، مردم را از علت بدبختي خود آگاه مي کردند و کم‌کم گروه فراواني از ايرانيان در پي آن برآمدند که از خودسري و خودرايي دستگاه فرمانروايي بکاهند و از کارهاي زشت و زيان بخش درباريان که به نابودي کشور مي کشيد جلوگيري کنند.

ناصرالدين شاه که سرگرم خوشگذراني بود، و صدراعظم يعني نخست وزيرش، که ميرزا علي اصغرخان امين السلطان نام داشت به جاي آنکه در پي اصلاح کارها برآيند به آزاديخواهان و روشنفکران سخت گرفتند و کوشيدند تا جوش و خروش ملت را که جويا و خواهان آزادي و آسايش بود با زور فرو بنشانند.

کشته شدن ناصرالدين شاه

اين سختگيري ها و ستمکاري ها مردم را خشمگين تر و گستاخ تر کرد. سرانجام يکي از ستمديدگان که ميرزا رضاي کرماني نام داشت روزي که شاه به زيارت حضرت عبدالعظيم رفته بود او را به ضرب گلوله کشت «1313 هجري قمري».

مظفرالدين شاه
پس از کشته شدن ناصرالدين شاه پسر او مظفرالدين ميرزا که وليعهد و حاکم آذربايجان بود از تبريز به تهران آمد و برتخت نشست.

مظفرالدين شاه مردي بيمار و ناتوان بود. امين السلطان را همچنان به وزارت گماشت، و کارها پريشان تر و کشور ويران تر شد. شاه پس از هفت ماه امين السلطان را معزول کرد و ميرزا علي خان امين الدوله را به صدارت گماشت و اين مرد که دانا و آزاديخواه بود خواست که کار کشور را اصلاح کند. اما به زودي از صدارت خلع شد و باز امين السلطان بر سر کار آمد. اين بار چون خزانه کشور خالي مانده بود مبلغي از کشورهاي بيگانه وام گرفتند و بيشتر آن در سفري که شاه براي معالجه به فرنگستان رفت خرج شد.

کم‌کم کار با خرسندي مردم بالا گرفت و مظفرالدين شاه امين السلطان را از کار برداشت و شاهزاده عين الدوله را صدراعظم کرد.

جنبش مشروطه خواهي

عين الدوله در آغاز کار به آزاديخواهان روي خوش نشان مي داد و ايشان را مي فريفت و به اصلاح کارها اميدوار مي کرد. اما زود روش ديگر پيش گرفت و به خودرايي و سختگيري با مردم آزاديخواه پرداخت. مردم به جان آمدند و چند تن از پيشوايان ديني هم به مبارزه با استبداد برخاستند و مردم را به پايداري براي رسيدن به آرزوي خود و کوتاه کردن دست فرمانروايان ستمکار واداشتند. عين الدوله خواست با زور سپاهيان مردم را پراکنده کند. پيشوايان ديني با پيروان خود نخست به حضرت عبدالعظيم و سپس به قم رفتند و گروهي از آزاديخواهان هم به سفارت انگليس پناهنده شدند.

در اين زمان دو دولت روس و انگليس که هردو در ايران نفوذ داشتند در اين قيام دخالت کردند. روسيان طرف درباريان مستبد را گرفتند و انگليسيان مشروطه خواهان را تشويق مي کردند.

آخر کار شورش به آنجا رسيد که مظفرالدين شاه ناچار عين الدوله را معزول کرد و درماه جمادي الثانيه سال 1324 قمري فرمان مشروطيت به امضاي شاه رسيد.

شاه که سخت بيمار بود چند ماه پس از امضاي فرمان مشروطيت درگذشت. پسر او محمدعلي ميرزا که فرمانرواي آذربايجان بود از تبريز به تهران آمد و برتخت نشست.

محمدعلي شاه سوگند خورده بود که با اساس مشروطيت مخالفت نکند. اما در دل هرگز نمي خواست که قدرت را از دست بدهد. پس از چندي، کشمکش ميان شاه با نمايندگان مجلس و آزاديخواهان بالا گرفت و کار به زد و خورد کشيد. به فرمان محمدعلي شاه سربازان روز 23 جمادي الاولي سال 1326 قمري مجلس را به توپ بستند. گروهي از روزنامه نويسان و واعظان و نمايندگان مجلس را گرفتند. بعضي را کشتند و بعضي را زنداني کردند و بار ديگر استبداد برقرار شد. اما آزاديخواهان شهرهاي ديگر از پا ننشستند. در تبريز مردم شوريدند و با سپاهان دولتي به جنگ پرداختند و دو تن از سرکردگان و شورشيان تبريز که ستارخان و باقرخان نام داشتند پايداري و دليري بسيار از خود نشان دادند. مردم گيلان هم به پيکار با استبداد برخاستند و ايل بختياري به فرماندهي علي قلي خان سردار اسعد رو به تهران گذاشتند.

در روز 27 جمادي الاخري سال 1327 قمري سپاهيان آزايخواهان به تهران رسيدند و پايتخت را فتح کردند. محمدعلي شاه ناچار از سلطنت استعفا کرد و به سفارت روس پناه برد.

احمد شاه
پس از خلع محمدعلي شاه پسر بزرگ او که بيش از دوازده سال نداشت به نام احمد شاه به سلطنت انتخاب شد و عضدالملک که رئيس طايفه قاجار بود نايب السلطنه شد.

در زمان احمدشاه وضع کشور پريشان تر از پيش بود. دو کشور روس و انگليس در همه کارها دخالت مي کردند و نمي گذاشتند کشور ايران سر و ساماني بگيرد. دولت ايران براي ترتيب دادن به کار ماليه و درآمد کشور يک امريکايي را به نام شوستر به خدمت پذيرفت. روس ها که از منظم شدن کشور ما راضي نبودند به دولت ايران پيغام دادند که هرچه زودتر بايد مستشاران امريکايي را بيرون کند و بعد هم بي اجازه و رضايت سفيران روس و انگليس کسي از خارجيان را به خدمت نپذيرد. سپس لشکريان روس براي اجراي اين منظور به ايران تاختند. نمايندگان مجلس اين پيشنهاد تهديد آميز را رد کردند و ملت آماده دفاع شد. اما دولت که خود را ناچار ديد مجلس را بست و شرايط روس ها را پذيرفت و شوستر از ايران بيرون رفت.

در اين ميان جنگ جهانگير اول درگرفت و با آنکه کشور ما بي طرف بود سپاهيان روس و انگليس و عثماني در خاک ما تاخت و تاز کردند و آسيب و زيان بسيار رسانيدند. کار دخالت بيگانگان در امور ايران و ناتواني دولت به آنجا رسيد که روس و انگليس بي آنکه دولت ايران بداند اين کشور را ميان خود به دو منطقه نفوذ قسمت کردند.

در سال 1336 قمري در کشور روسيه که تا آن زمان با استبداد اداره مي شد انقلابي روي داد و بر اثر آن دولت انگليس خواست تمام کشور را زير نفوذ خود بگيرد. اما نه ايرانيان به اين خواري تن در دادند و نه کشورهاي ديگر جهان با آن موافقت کردند.

در اين موقع که در هرگوشه کشور شورشي برپا شده بود فرمانده سپاهياني که براي سرکوبي شورشيان گيلان مأمور شده بود به پايتخت برگشت و در سوم اسفند سال 1299 شمسي دولت را برانداخت و اختيار کارها را در دست گرفت.

اين فرمانده رضاخان ميرپنج بود که چندي بعد به نام رضا شاه پهلوي برتخت نشست.

برافتادن خاندان قاجار
رضاخان پس از فتح تهران وزيرجنگ و فرمانده کل سپاهيان ايران شد و سپس به "رياست وزرا" يعني نخست وزيري رسيد. احمد شاه از آغاز اين قيام به اروپا رفته بود. رضاخان که سردار سپه لقب يافت در منظم کردن وضع کشور لياقت و دليري فراوان نشان داد. در نهم آبان 1304 شمسي مجلس شوراي ملي احمد شاه را از سلطنت خلع کرد و اندکي بعد مجلس مؤسسان رضاخان سردار سپه را به نام "رضا شاه" برتخت سلطنت ايران نشانيد.

----------------------

سلسله پهلوی

رضا شاه

رضا شاه که از بزرگترين شاهان ايران شمرده مي شود با لياقت و رشادت به رفع مشکلات کشور پرداخت.

در دوره شانزده ساله سلطنت او شورش ها و آشوب هاي داخلي فرو نشست. ارتش پس از يکي دو قرن بي نظمي سامان منظمي يافت. در آبادي کشور کوشش بسيار بکار رفت. راهها و بناهاي بسيار ساخته شد. راه آهن سرتاسري ايران از بندر شاهپور در خليج فارس تا بندر شاه در کنار درياي خزر کشيده شد. کارآموزش و پرورش ترقي کرد. تا چند سال گروهي از جوانان ايراني براي آموختن دانش و فن به اروپا و امريکا فرستاده شدند. دانشگاه تهران بنياد شد. تأسيس بانک ملي اعتبار اقتصادي کشور را بالا برد.

خلاصه آنکه در زمان سلطنت اين پادشاه، با سرپرستي و رسيدگي و دقت و لياقت او که بي مانند بود، ايران رو به آبادي رفت و از هرجهت ترقي و پيشرفت بسيار کرد.

در وضع اجتماعي کشور نيز بهبود و پيشرفت شايان حاصل شد. زنان که تا اين زمان هيچ حقي در جامعه نداشتند آزاد شدند و در دبيرستان ها و دانشگاه به آموختن دانش و ادب پرداختند و در کارهاي اجتماعي شرکت يافتند.

اين دوران آغاز جنبش ملي و کوشش ايرانیان براي پيشرفت در راه تمدن و ترقي بود. دخالت بيگانگان در کارهاي کشور از ميان رفت و ايرانيان به لياقت خود اميدوار شدند و از هرحيث کوشش براي جبران عقب ماندگي هاي دو سه قرن اخير آغاز شد.

در اواخر سلطنت رضا شاه باز در اروپا جنگ بزرگي در گرفت که به جنگ جهاني دوم معروف است. دولت آلمان با همکاري ايتاليا به لهستان و فرانسه و روسيه حمله کرده و کشورهاي انگليس و فرانسه و روسيه وچندين کشور ديگر اروپا همدست شدند و با آلمان و ايتاليا به جنگ پرداختند و دولت امريکاي شمالي هم به ايشان پيوست.

دولت ايران در اين جنگ نيز خواست بي طرف بماند. اما دولت هاي روس و انگليس و امريکا که "متفقين" خوانده مي شدند در سوم شهريور سال 1320 براي آنکه از راه ايران اسلحه و آذوقه به روسيه برسانند بهانه‌اي تراشيدند و سپاهيان ايشان از شمال و جنوب به ايران تاختند و ايران را اشغال کردند.

رضا شاه ناچار از سلطنت استعفا کرد و فرزند او، محمد رضا پهلوي، که وليعهد ايران بود به جاي او برتخت نشست. رضا شاه پس از استعفا به توسط نيروي نظامي انگلستان به افريقا تبعيد گرديد و در سال 1323 در ژوهانسبورک درگذشت، جنازه رضا شاه کبير چند سال بعد به ايران منتقل گرديد و در شهر ري به خاک سپرده شد.

محمد رضا شاه پهلوي
سال هاي نخستين سلطنت محمد رضا شاه پهلوي پر از آشوب و سختي بود. تا چند سال سپاهيان بيگانه در ايران بودند، و چون جنگ جهاني دوم پايان يافت، ارتش دولت روسيه شوروي- برخلاف قرارداد- نخواستند آذربايجان را رها کنند، پس فتنه اي در آن استان برپا کردند، و حکومت خودمختاري در آنجا به وجودآوردند. سرانجام ايران بر همه اين مشکلات پيروز شد و استان آذربايجان به ايران بازگشت. چون ارتش هاي بيگانه از ايران خارج شدند و آشوب هاي داخلي فرونشست، آبادي و پيشرفت اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي آغاز گرديد. از کارهاي بزرگ اين دوره ملي کردن صنعت نفت ايران و کوتاه کردن دست شرکت نفت انگليس و ايران از منابع نفتي جنوب ايران است. در دوره سي و هفت ساله سلطنت محمد رضا شاه پهلوي کارهاي بزرگي در ايران انجام شد:

راه آهن از يک سو تهران را به مشهد متصل کرد و از سوي ديگر تهران به تبريز پيوست. راههاي شوسه و اسفالت زيادي ساخته شد که رفت و آمد بين شهرهاي ايران را آسان کرد. با ساختن فرودگاههاي متعدد، مسافرت ايرانيان در داخل و خارج از کشور با هواپيما ساده شد. سدهاي بزرگي ساخته شد مانند سد اميرکبير در کرج، سد شهناز در همدان، سد شهبانو فرح بر روي سفيد رود، و از همه مهمتر سد محمد رضا شاه پهلوي، بر روي رودخانه دز که پنجمين سد بزرگ جهان است. ايران که تا اين زمان کشوري کشاورزي بود در راه صنعتي شدن گام هاي بلند برداشت. کارخانه هاي مختلف از نوع پتروشيمي، ماشين سازي، تراکتورسازي، موادغذائي، پارچه بافي، کفش سازي و غيره در شهرهاي ايران تأسيس شد. و بخصوص با تأسيس کارخانه ذوب آهن با همکاري هاي فني و اقتصادي دولت روسيه شوروي ايرانيان به يکي از آرزوهاي ديرين خود دست يافتند. درسال 1341 محمد رضا شاه پهلوي در اجتماع بزرگي که از نمايندگان کشاورزان سراسر کشور تشکيل شده بود اصول شش گانه اي را براي اصلاح امور اجتماعي و اقتصادي کشور پيشنهاد کرد و به تصويب ملت گذارد. اين اصول در روز ششم بهمن همان سال به تصويب ملت ايران رسيد و سپس با تصويب دو مجلس شوراي ملي و سنا به عنوان قانون مملکتي به اجراء درآمد. در ضمن سال هاي بعد نيز چند اصل ديگر بر اصول ششگانه افزوده شد که مهمترين آنها بقرار زير است:

-1 الغاي رژيم ارباب و رعيتي از طريق اصلاحات ارضي.

-2 ملي شدن جنگل ها در سراسر کشور.

-3 فروش سهام کارخانجات دولتي به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضي.

-4 سهيم شدن کارگران در منافع کارگاههاي توليدي.

-5 ايجاد سپاه دانش براي اجراي تعليمات عمومي و اجباري.

-6 اصلاح قانون انتخابات.

-7 تشکيل سپاه بهداشت.

-8 تشکيل سپاه ترويج و آباداني.

-9 تشکيل خانه هاي انصاف.

-10 ملي شدن آب هاي کشور.

-11 نوسازي کشور در تمام مظاهر زندگي در شهرها و روستاها.

-12 انقلاب اداري و آموزشي.

بموجب اين قوانين املاک کشاورزي بين کشاورزان تقسيم شد. سپاهيان دانش که از جوانان دختر و پسر فارغ التحصيل دبيرستان ها تشکيل شده بود به روستاها رفتند و به کودکان روستايي خواندن و نوشتن آموختند. در سپاه بهداشت فارغ التحصيلان دانشکده هاي پزشکي، دندان پزشکي، داروسازي، پرستاري و مامائي هريک به مدت دو سال براي درمان روستائيان به دورترين روستاهاي کشور رفتند. به روستاهايي که تا آن تاريخ نه معلمي داشتند و نه پزشکي. کارگران در سودي که از دسترنج ايشان نصيب کارفرما مي شد شريک شدند. از کارهاي بسيار مهم اين دوره اعلام برابري زنان و مردان، و دادن حق رأي و حق انتخاب شدن به نمايندگي مجلس شوراي ملي و سنا به زنان بود. در نتيجه براي اولين بار زنان به نمايندگي دو مجلس انتخاب شدند و به سمت هايي مثل وزارت، سفارت، وکالت دادگستري، قضاوت، استادي دانشگاه و امثال آن رسيدند. براي با سواد کردن اهالي شهرها و روستاها کوشش زياد بعمل آمد. در حالي که اولين دانشگاه در سال 1313 در دوره رضا شاه کبير در تهران تأسيس شده بود، تعداد دانشگاههاي ايران در دوره محمد رضا شاه پهلوي به 22 و تعداد دانشکده ها و مدرسه هاي عالي مستقل ما به بيش از دويست مؤسسه رسيد. مدارس فني حرفه اي زيادي در ايران باز شد. دراين دوره بخصوص با سواد کردن روستاييان و زنان توجه بيشتري شد. حاصل اين کوشش ها اين بود که در پايان سلطنت محمد رضا شاه پهلوي بيش از هشت ميليون کودک، نوجوان و جوان و بزرگسال ايراني از کودکستان تا دانشگاه در ايران به تحصيل مشغول بودند و عده زيادي نيز در خارج از کشور درس مي‌خواندند. در سال هاي آخر اين دوران، آموزش در تمام مدرسه ها و دانشگاههاي ايران رايگان شد. در دبستان ها و مدرسه هاي راهنمائي برنامه تغذيه رايگان اجرا گرديد. به دانشجويان دانشگاهها کمک هزينه تحصيلي پرداخته شد. بورس هاي تحصيلي و کارآموزي زيادي از طرف دولت به دانش‌آموزان، دانشجويان، معلمان، استادان دانشگاهها و کارگران داده شد تا در کشورهاي خارج به تحصيل بپردازند.

به پاس قدرداني از اين خدمات پر ارزش، دو مجلس شوراي ملي و سنا در سال 1344 در جلسه مشترکي، لقب "آريامهر" را به محمد رضا شاه پهلوي اعطاء کردند. وليعهد ايران در روز نهم آبان 1339 متولد شد و به يادگار بنيانگذار ايران نوين، رضا نامگذاري گرديد.

محمد رضا شاه پهلوي در تاريخ 26 دي ماه 1357 در حالي که مدت ها بود دسته هاي مذهبي و سياسي آرامش و امنيت کشور را بر هم زده بودند ايران را ترک کرد و در تاريخ 5 مرداد 1359 به بيماري سرطان در قاهره درگذشت.

مخالفان رژيم مشروطه، پس از عزيمت شاه از ايران، قدرت را در دست گرفتند و قانون اساسي تازه اي به تصويب رسانيدند و بموجب آن در ايران حکومت جمهوري اسلامي برقرار کردند، تا تمام امور کشور برطبق اصول اسلامي متعلق به چهارده قرن پيش، و بر اساس "ولايت فقيه" اجرا گردد. گروهي از ايرانيان ضمن رد قانون اساسي جديد و اجراي قوانين اسلامي، وفاداري خود را به قانون اساسي پيشين مصوب سال 1285 و سلطنت مشروطه اعلام کردند. بدين جهت پس از درگذشت محمد رضا شاه پهلوي، وليعهد ايران در قاهره برطبق قانون اساسي پيشين آمادگي خود را براي قبول مسئوليت به عنوان پادشاه مشروطه ايران اعلام کرد.