Tuesday, May 1, 2007

متن آرش کمانگیر، کماندار ایرانی

متن کامل آرش کمانگــــیر
آ رش پهلوانی کماندار و تیر انداز که از آمل (ســـاری) ، و از بامداد تا به نیمروز برفت و در کنار جیحون یا مرو فرود آمد و آنجا مرز ایران و توران شناخته شد
برف می بارد؛
برف می بارد بر روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش، دره ها دل تنگ،
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن،
روی تپه ، روبروی من ...
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

« ... گفته بودم زندگی زیباست .
گفته و نا گفته ، ای بس نکته ها کین جاست.
آسمان ِ باز؛ آفتاب ِ زر؛ باغ ها گل؛
دشت ها بی درو پی کر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب؛
آمدن ، رفتن ، دویدن؛
عشق ورزیدن؛ در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله فتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره رنگین کامان را در کنار بام دیدن،
یا شب برفی پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن ...
آری آری ، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پا بر جاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه ، خاموش است و خاموشی گناه ماست ».

پیرمرد آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد :
« زندگی را شعله باید بر فروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان !
جنگل، ای روییده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جــــان تو خدمتگر آتش ...
سربلند و سبز باش ، ای جنگل ِ انسان !
« زندگانی شعله می خواهد » ، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز .
کودکانم ، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود .
روزگار تلخ و تاری بود .
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره .
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت .
زندگی سرد و سیه چون سنگ ،
روز بدنامی ، روز گار ننگ .
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری ِ دل مردگی بیجان .
فصل ها فصل زمستـــــان شد ،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
ترس بود و بال های مرگ،
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خـــــــاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
مرزهای مــــُـلک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کی نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
باغ های آرزو بی برگ،
آسمان اشک ها پر بار.
گر مرو آزادگان در بند،
روسپی مردمان در کار ...
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند.
نازک اندیشا نشان بی شرم،
که مبادشان دگر روز بهی در چشم ،
یافتند آخر فسونی را که می جستند ...
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد،
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی باز گو می کرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ ،آرزومان کور...
ور بپرد دور،
تا کجا؟... تاچند؟
آه... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد.»
پیر مرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان درهای دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.
صبح می آمد – پیر مرد آرام کرد آغاز ،
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست ، دشت نه دریایی از سر باز ...
آسمان الماس اختر های خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح ،
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر،
کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به جوش آمد، خروشان شد، به موج افتاد،
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد ،
منــــــــــــــم آرش
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
«منم آرش ، سپاهی مرد آزاده ،
به تنها تیر ترکش ، آزمون تلختان را ، اینک آماده.
مجوییدم نسب ، فرزند رنج و کار،
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده دیدار.
مبــــــارک بـــــــــاد آن جامه که اندر رزم پــــوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست می گیرم
و می فشارمش در چنگ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را،
دل، این بی تاب خشم آهنگ ...
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم،
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کینه از سنگ است .
به بزم ما و رزم ما ، سبو و سنگ را جنگ است.
درین پیکار، در این کار،
دل خلقی است در مشتم،
امید مردمی خاموش هم پشتم.
کمان کهکشان در دست،
کما نداری کمانگیر م.
شهاب تیز رو تیرم،
ستیغ سربلند کوه ماوایم،
به چشم آفتاب تازه رس جایم.
مرا تیر است آتش پر ، مرا باد است فرمان بر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان، بر این پیکار هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتاری دیگر کرد:
«درود، ای واپسین صبح، ای صحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه فسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است».
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
« ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخنــــدش را،
و بازش باز می گیرد.
دلم از مرگ بیزار است ؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولــــــــی، آن دم که ز اندو هان روان زندگی تار است ؛
ولــــــــی، آن دم که نیکی و بدی راگاه پیکار است ؛
فرو رفتن به کام مـــــــــرگ شیرین است.
همان بایسته آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می دانند،
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیر دم، گهی پیش می راند،
پیش می آیـــــــــم ؛
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیروی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
«برآ ، ای آفتاب ای چشمه امید
برآ ، ای خوشه خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
چو پا در مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای غله های سرکش و خاموش،
که پیشانی به تندر های سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را بر روی شانه می کوبید؛
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرد،
غرور و سر بلندی هم شما را باد !
امیدم را بر افرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرور م را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید».
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لرزید کم کم پنجه خورشید.
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛ مادران غمگین کنار در،
مردها در راه. سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
و از پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد».
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز.
باد در غوغا.
«شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش،
کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آن جا از ان پس،
مرز ایرانشهر و توران نامیدند.
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
ماهتاب،
بی نصیب از شب روی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی هر برزن،
سر به هر ایوان هر در زد.
آفتاب و ماه را درگشت،
سال ها بگذشت.
سال ها و باز، در تمام پهنه البرز،
و این سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون درهای برف آلودی که می دانید،
رهگذرهای که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امیـــــــد، می دهد راه ».
در برون کلبه می بارد.
برف می بارد بر خار و خاراسنگ.
کوه ها خاموش دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
کودکان دیریست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز،
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می رود پر سوز ...

No comments: