Wednesday, May 2, 2007

ویلیـــــام شکســـــپیر ( 1564-1616 ) برای یک تئاتر رپرتواری انگلیسی به صورت همیاری نمایش نامه می نوشت و این کار به او کمک می کرد تا در موفقیت های مالی نمایش نامه هایش با آن تئاتر شریک شـــــــــود. او همچنین گاهی در نمایش نامه های خودش درنقش فرعی بازی می کرد. او در زادگاهش ملاکی شرافتمند بود. از ظاهر یک چنین زندگی متواضعی، برجستــــه ترین شــــاعر و داستان ســـرا در باب وضع اجتماعی مردم، پدیـــــــدار شد. برای آنکه تفکــــر ژرف او همواره مشغول خلق ژانر درام بود، اثرهای او با ترجمه شکوفا شد و از مرزهای زمــــــانی و فرهنگـــــــــی فراتر رفت. در واقع امروزه اثرهای نمایشی او پیش از همیشه مورد توجه و در حــــال اجــــــرا هستند. این طور به نظر می رسد که وی روشی جهانی و غنی در تنوع طبیعت بشر را کشف کـــــرده است و آن را با بصیرت درونیش و هنر بزرگ و با شکوهی برای همه زمان ها در هم آمیخته است. قدرت نبوغ او و شکل زبـــــــان انگلیسی موجب تکـــــوین طرح اولیـــــه ای شده است. دست کم بـــــــــرای اثبات این نکتـــــــــه تنها کافی است که هر کس به حقیقت و پیوستگی این نقل قول ها که در زیر آمـــــده و بر گرفته از کتاب اندیشه هــــــــای زرین شکسپیـــر است توجه کند
- - - - - - - - - -

" We are not ourselves when nature, being oppressed, commands mind to suffer with the body "
"در آن هنگام که طبیعت، با سرکوب، ذهن را وارد به تحمل رنج جســــم می کند، دیگــــر خـــــودمان نیستیم "
(King Lear, Act 2, Sc.4 )
"Life"
To-marrow, and to-morrow, and to-morrow, Greeks in this petty pace from day to day to the last
syllable of recorded time, And all our yesterdays have lighted fools the way to dusty death. out, out
brief candle! Life's but a walking shadow, a poor player that struts and frets his hour upon the stage
And then is heard no more: it is a late told by an idiot, full of sound and fury, signifying nothing
"زندگـــــی"
فردا و فردا وفردا ، با گام های کوچک از روزی به روز دیگر به کندی نزدیک می شود، تا به واپسین لحظه از زمان برسـد، تمامی روز
های گذشته، روشنایی را به سبکسران می نماید، تا آنان را به مرگ خشک و بی روح رهنمون باشد. ای شمع زودگزر خاموش شو! خاموش شو!
زندگی سایه متحرکی بیش نیست، بازیگر بیچـــاره ای است که لحظه ای با قامت راسخ بر روی صحنه نمایش می خرامد و بعد دیگر سخنی
از او نیست. یـــــا داستانی است که دیوانه ای آن را نقـــــــــل مـــــــــی کند،پر از خشم و شور است، ولــــــی دلالت بر هیچ دارد.
(Macbeth, Act 5, Sc5)
"Love"
For aught that could ever read, could ever
hear by tale of history, the course of true Love
never did run smooth
"عشـــــق"
از آن چه در گذشته خوانده ام یا در حکایات و تاریخ شنیده ام
می دانم ، که مسیر عشق واقعی ، هرگز آرام و همواره نبوده است.
(A Midsummer night Dream, Act 1, SC.1)

Love looks not with the eyes, but with the
mind; and there for is winged Cupids painted blind
عشق با چشمان خود نظاره نمی کنـــــد، بلکه با ضمیر خود می بیند از
این رو خــــدای بالدار عشق را نابینا به تصویر می کشنـــــــد.
(A Midsummer night Dream, Act1, Sc.1)

Love is blind, and lovers cannot see the pretty
follies that themselves commit
عشق کور است و عشاق نمی توانند اعمال سبک سرانه ای را که
مرتکب می شوند تشخیص دهند.
(The Merchant of Venice, Act 2, Sc.6)
The age is as a lusty winter, frosty, but kindly
عمر من هوچون زمستانی پر قدرت است، گرچه یخ
زده است ولـــــی سرشـــــار از مهر است.
(As you Like it, Act 2, sc.3)
Sigh no more, ladies, sigh no more, then were deceivers ever, one
foot in the sea and one on shore to one thong constant never
بانوان دیگر آه نکشیدمردان پیوسته نیرنگ باز بوده اند
آن ها یک پا در دری و پای دیگر در صاحل دارند
وهرگز در کاری ثابت قدم نبوده اند!
(Much Ado about Nothing, Act2, sc.3)
What a piece of work is man! how noble in reason
how infinite in faculty! in form and moving how
express and admirable! in action how like an angel
in apprehension how like a god! the beauty of the
world! the paragon of animals! and yet, to me, what
is this quintessence of dust? man delights not me; no, nor
women neither
انسان چه مخلوق عجیبی است! که از آن قدر فرزانه، در
استعداد آن قدر نا محدود! و در شکل و حرکات آن قدر چابک و
شایسته! در عمل چون فرشتگان! در فهم همچون خــــدا!
زیبایی جهان آفرینش! سرآمد تمام مخلـــــوقات!
ولی در نظر من این عنصر خاکی چیست؟
نه هیچ مردی مرا شاد می سازد نه هیچ رنـــــــــی.
(Hamlet, Act 2, Sc.2)
"SUICIDE
There is left us ourselves to end ourselves
تنها خودمـــــان ، بـــــرای پایان دادن به زندگی مان باقی مــــا نده ایم
(Antony and Cleopatra, Act IV, Sc.14)
Is it sin to rush into the secret house of death are death
?are death dare come to us
آیا این گنـــــــاه است که زود تر به خـــــانه اسرار آمیــــــز
مرگ وارد شویم ، آیــــــــا آن ها که پیشتر مرده اند ، جرئت نزدیک
شدن به مـــــــا را دارند؟
(Antony and Cleopatra, Act IV, Sc.15)
For who would bear the whips and scorns of time, the oppressor's wrong, the
proud man's contunmely, the pangs of despised Love, the law's delay
the insolence of office, and the spurns that patient merit of the
unworthy takes, When he himself might his quietus
?make with a bare boodkin
چه کسی حاضر است تازیانه ها و تحقیر های زمانه را، بی عدالتی ستمگری،
رفتار تحقیر آمیز مردی مغرور، و عذاب انزجار از عشق، و نادیده انگاشتن قانون
گستاخی و جسارت صاحب مقامان و روبوده شدن حسن صبرفردی شایسته
از طرف فردی نالایق را تحمل کند در حالی که تنها با یک خنجر کوچک
می تواند مسوب مرگ خویش باشد ؟
(Hamlet, Act 3, Sc.1)
- - - - - - - - - - - -
بر گرفته شده از کتاب اندیشه های زرین شکسپیـــــــر

No comments: